۳۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

آیه

به نام خدا

 به عادت هر روزه اش قبل از بیرون رفتن از خانه، قرآن کوچک جیبی اش را باز کرد و دلش را سپرد به صفحات قرآن که به آرامی از لای انگشتانش عبور میکردند. انگشتش روی یک صفحه ثابت ماند. فهمید که هدیه ی امروز خدا قراراست از دل آن صفحه بیرون بیاد. صفحه را با یک نگاه سریع برانداز کرد...
رو ی یک‌عبارت مکث کرد و نتوانست از روی آن چشم بردارد. لبخندی زد، قرآن را بوسید و دوباره توی جیب کتش گذاشت و راه افتاد.

  • فهیمه ‌‌‌
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

کاش شاعر بودم

به نام خدای شاعرها

♨️ گزارشی خودمانی از دوساعت تنفس در کارگاه نقد شعر

"خوشا به حال شماها که شاعری بلدید"

صفاری نیامد.‌ و چقدر بد است که گاهی به یُمن تلگرام!!!! فقط یک آیدی از دوست شاعرت داری که به درد تماس گرفتن نمیخورَد. صفاری نیامد و من امروز گم شدم. اما نه در خیابان و نه در حوزه هنری. گم شدم در واژه، در کلمه، در احساس، گم شدم درخیال، در ذوق، در دفترشعر. دختران همه جوان بودند و

  • فهیمه ‌‌‌
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

دیالوگ(قسمت اول)

قسمتی از دیالوگهای یک معلم(خودم) با مادران دانش آموزان در یک روز:

✔ زنگ اول قبل از ورود به کلاس:

مادر: ببخشید خانم...اومدم درس دخترم رو بپرسم. 
معلم: درسش خوبه، مشکل خاصی باهاش ندارم.
مادر: یعنی خوبه دیگه؟ خیالم راحت باشه؟

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۸

هیچِ هیچِ هیچ

💮 بسم الله الرحمن الرحیم

سوم دبستان را برای سومین سال پیاپی رفوزه شدم.
خودم سرشکسته بودم، اما "پدر" سرش بالا بود.
سینه سپر کرد و جلوی پوزخندها و تلخندهای همه اطرافیان، از دختر ته تغاریش دفاع کرد.
چندمین بار بود که شرمنده ی پدر شده بودم
اما او هر بار مهربانتر از دفعه ی پیش در آغوش گرفت این دختِر کوچک و ضعیف و پر از خطا و مردودی اش را... 

این بار هم "پرونده" ام را گرفت و

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۸

یادگار مادر

به نام اوی من و تو ...

یادش بخیر!
روز عقد آبجی منیژه، مامان خیلی ذوق زده بود. راه و بیراه اسفند دود میکرد و آیت الکرسی میخواند.
یادمه، خان عمو که جعبه های میوه را آورد و چید کنار حوض، مادر دوید توی اتاق و گفت: منیره جان! پاشو مادر، پاشو بیا توی حیاط میوه هارا باهم بشوریم، وقت نیست ها...

با مادر کنار حوض فیروزه نشستیم. مامان نمیتونست ذوق و شوقش را مخفی کند. مُدام حرف میزد و بی جهت لبخند میزد و دعامیکرد.
بهم گفت: بعد از رفتن بابات این حوض هم انگاری دلش گرفت؛ اما امروز این حوض هم داره میخنده.
بعد هم گفت: بعد از منیژه دل نگرانی ام فقط تویِ وروجکی!!

.

.

.

.
پنجره را باز میکنم و خیره میشوم به حوض فیروزه ای وسط حیاط...حالا تمامش یخ زده...
دلتنگ مادرم...مادر هم مثل خودم عاااااشق رنگ فیروزه ای بود. میروم سراغ سجاده ی ترمه ای که چندماه قبل از رفتنش برام خرید و کنار گذاشت.
سجاده ی فیروزه ای و تسبیح فیروزه ایِ یادگارِمادر، حالا تنها دلخوشی وقتهای دلتنگیمه؛
درست مثل حوض فیروزه ای یادگار آقاجون، که مرهم دلتنگی های مادر بود.

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۸

قصه ی ناتمام

🍂 به نام اوی من و تو...

با دلی پر آشوب سر به راهش گذاشتم 
در هر قدم برای رسیدن، مویی سپید شد
اما رسیدن در کار بود
و همین زنده ام می داشت...

رسیدن همان و آغاز گلایه های مهر و موم شده ام همان

لب گشودم:

  • فهیمه ‌‌‌
  • جمعه ۱۷ آبان ۹۸

آلزایمر

به نام او

وقتی مادر گم شد!

توی خانه مان وقتی چیزی گم‌میشد، اولین کسی که آن را پیدا میکرد، مادر بود.
از جورابهای من گرفته تا حلقه ازدواج آبجی منیژه؛ حتی کلید مغازه ی کوچک آقاجون که هیچوقت آن را از خودش جدا نمیکرد. آخر آقاجون همیشه میگفت: "کلید محل کاسبی یک مرد، کلید همت بلندشه!"

هر موقع در خانه با عجله و کلافگی دنبال چیزی میگشتیم، مادر درحالیکه شی گمشده (و حالا پیداشده) را توی دستش گرفته بود و روی هوا تکان میداد، از راه میرسید و پیروزمندانه میگفت: یافتم!
و من همیشه باخودم میگفتم: نکند مادر خودش وسایل مارا جایی میگذارد تا اینطوری به ما بفهماند که چقدررررر شلخته ایم...
اما نه...
گاهی خودش کلی به زحمت میفتاد برای یافتن اشیای گمشده ی ما، اما باز‌هم مثل همیشه خودش بود که یابنده بود.

حالا من و‌منیژه دیگر بزرگ‌شده ایم و کمتر پیش می آید چیزی را گم کنیم.
ما بزرگ‌ شدیم و مادر...
حالا نزدیک دوسال است که مادر دیگر یابنده نیست. مادر آنقدرررر یافت تا خودش گم‌شد.
کاش مادر میتوانست خودش را بیابد و بعد بازهم پیروزمندانه بگوید: یافتم، یافتم.

  • فهیمه ‌‌‌
  • جمعه ۱۷ آبان ۹۸

!!!!!!!!!

به نام خدا

آغاز کتاب فارسی دوم ابتدایی تمرینی برای مرور و یادآوری آمده که از دانش آموز خواسته که خودش را معرفی کند.
نام و نام خانوادگی:
تاریخ تولد:
نام مادر:
نام پدر:

مشغول شدیم با بچه ها به حل تمرین.
رسیدیم به نام مادر و پدر

  • فهیمه ‌‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ آبان ۹۸

دلم نوشتن می خواهد...

 به نام اوی من و تو

💌 تقدیم به هر چه معلم پروانه ای ست و معلم سه شنبه های پروانه ای ام...

✔ معلم ها بال دارند
بالهایی شبیه بال پروانه، با همان نازکی و با همان خالهای رنگی رنگی
اما همین بالهای نازک باید بتواند شبیه بالهای عقاب قوی و سترگ باشد
فکرش را بکن... پروانه و عقاب!
چه سنخیت ناموزونی
اینها را همان معلم سه شنبه هایم گفت و مرا در ابهامی عمییییق رها کرد

  • فهیمه ‌‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ آبان ۹۸

جشن امضا

یک سکانس خیالی از اتفاقات روز قبل از مراسم رونمایی اولین کتاب یک نویسنده(خودم😊)در ده سال آینده...
مثلا پاییز سال ۱۴۰۸👇👇👇


به نام اوی من و تو

 رویای جشن امضا...

موبایلم را برداشتم و شماره اش را گرفتم. با دومین بوق گوشی را برداشت.
از خودم که اگر آب بخورم به او خبر میدم در عجبم چطور  طاقت آوردم و تا امروز یعنی تا روز قبل از برگزاری مراسم جشن امضا این خبر را ازش مخفی کردم؟ راستش چون او یک کمی ازخودم دیوانه تره و اینجور وقتها از استرس و هیجان روی پاهاش بند نمیشود، جرأت نکردم چیزی بهش بگم.  

  • فهیمه ‌‌‌
  • چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۸
موضوعات