🍂 به نام اوی من و تو...

با دلی پر آشوب سر به راهش گذاشتم 
در هر قدم برای رسیدن، مویی سپید شد
اما رسیدن در کار بود
و همین زنده ام می داشت...

رسیدن همان و آغاز گلایه های مهر و موم شده ام همان

لب گشودم:

میگذاری گلایه کنم از درد کهنه ای که مداوا نمی شود یا امر به سکوت می دهی باز مثل هر بار و هر بار و هر بار؟
پاییز شد؛ پرستوها رفتند...کوچ شان را ندیدم، فقط در بهت و حیرت بی سابقه ای بدرقه شان کردم...
راستی خبرت بدهم از کودکی که داشت به دنبال بادبادکش می دوید و من رهگذری خسته بودم آنجا وقتی که نخ بادبادک، او را رها کرد و تنها رفت تا ....رفت تا رفته باشد...

گفت: دومین روز هم گذشت؛ اینهمه راه را آمده ای که اینها را بگویی و بروی؟؟

گفتم: از روزهای اول و از اولین روزها همیشه می توان پایان را حدس زد، اما تو به دل نگیر
چون خودم هم وقتی به یاد تو افتادم حرفم را پس گرفتم و گفتم من نبودم به خدا...
گفتم که... من نبودم، باور کن ...امااااا، اما حالا که اینجایی،  بیا و دوقدم در پاییز بگذار و کشتی به گل نشسته ام را تماشا کن...
 به روزهای خوب مان قسم تماشا دارد...
نگذار قایق های کوچک، تو را به دریا بخوانند
طوفان در راه است
باور کن
خودم دیشب در ماه موج های بیقرار را دیدم...

اینها را گفتم و کاغذهایم را در دست گرفتم که بازگردم
مواظب بودم مچاله شان نکنم
آنقدر نگران حال واژه هایم بودم که حواسم پرت شد از طوفانی که انگار کمین کرده بود
طوفانی که واژه های نوشکفته ام را به این طرف و آن طرف پرتاب کرد و رفت
و اصلا نیندیشید که من نابلد، توان یافتن گمشده هایم را در آن حوالی غریب ندارم

 قصه ام نا تمام ماند....

قصه ام را طوفانی بی هوا به هوا برد...