به نام خدا

سکانس اول: امروز با حال خوبی نرفتم مدرسه، یه جورایی خودمو کشوندم تا خود مدرسه/ وقتی رسیدم، چندتا از بچه ها منتظرم بودن که بریم نماز/ خداروشکر کردم که امروز امام جماعت مدرسه نیومده بود و نماز رو تنهایی خوندیم و زودتر تموم شد. واقعا حس میکردم توانی در بدنم نیست...

 

 

سکانس دوم: زنگ تفریح، ملیکا، یکی از دانش آموزان پارسالم اومد و شروع کرد به حرف زدن/ چندوقتی بود که ندیده بودمش و چون خیلی دوستش دارم، از دیدنش انرژی گرفتم و حالم بهتر شد.
گفت: خانم درسهای امسال خیلی راحته، اما درسهای پارسال سخت بود؛ گفتم: چون پارسال رو خوب یاد گرفتید، امسال براتون راحته و بعد زدم زیر خنده، ملیکاهم خندید و‌گفت: آره خانوم، واقعا همینطوره/ بعد گفت: خانوم شماهمیشه به ما میگفتید: شما دانشجوهای من هستید، بخاطر همین ما واقعا فکر میکردیم دانشجوییم و خیییییلی درس می‌خوندیم. هرچی فکر کردم که این حرف رو گفته ام یانه؟ یا اگه گفتم، کِی گفتم؟ بیفایده بود. اما گفتم: خوشحالم که اینجوری بوده...

 


 

 

 

سکانس سوم:  زنگ آخر قرار بود این سرود را با بچه ها تمرین کنم برای جشن روز یکشنبه، البته قبلا زیااااد تمرین کردیم و بچه ها تقریبا آماده اند، اما لازم بود یه کم هماهنگ تر بشن...
بچه ها میخوندن و من با اینکه قرار بود کسانیکه عقب می‌مونن یا جلو‌میزنن رو شناسایی کنم و هماهنگشون کنم اما...
یه جای دیگه بودم...
توی حرف ملیکا گیر کرده بودم...
داشتم به آینده‌ی این بچه ها فکر میکردم.
به اینکه بیست، بیست و پنج سال دیگه وقتی ببینمشون چه حالی دارم؟ اونها چه حالی دارن؟
اصلا روم میشه توی صورتشون نگاه کنم؟ من یه دنیاااااا آرزو توی دل این بچه ها کاشتم و یه  عاااااااالمه امید بهشون دادم...
اوضاعمون اونموقع چطوریه؟
آیا واقعا بالاتر هستیم؟

توی دلم خالی شد یهو...

خدایا!!  اجابتِ آرزوهایِ این بچه های طفلِ معصوم رو توی خزائن غیبی خودت کنار بذار...