به نام خدایی که می‌دانم مهربان است اما باز مقاومت می‌کنم و می‌گویم: نکند مرا گم کرده باشد. نکند بین اییییینهمه بنده‌ی جور و ‌واجور و‌ جور و ناجور من عنصر کمیاب باشم و کمتر به چشمش بیایم. بعد فاصله بین انگشتانم را گاز می‌گیرم که خل شده ای دختر؟ پاک انگار زده به سرت؟ تنهایی مزمنِ این روزها خوب کار دستت داده... رسمأ کافر شده ای، مبارک است.

غلط کردم، تو ببخش، به رویم نیاور که حالم خرابتر ازاینی که هست نشود؛
خودت نبودی که مُدام میگفتی: خانم معلم! "اصل تغافل" یادت نرود و بعد با شیطنت، فرار میکردی تا دستم به تو نرسد؟
 مثلا میخواستی بگویی که خییییییلی روانشناسی!! قبول کن که هستی، قبول دارم که هستی... حتی اگر از سر لجبازی بچه گانه‌ی همیشگی‌ام به رویت نیاورم.

گفتم اصل تغافل؛ خدایااااا این روزها با من از درِ تغافل رفتار کن، هر چند این روزها خودم کمتر یادم می‌ماند در کلاسم و با دخترکان معصوم کلاسم اینطور باشم اما تو بازهم مثل همیشه شرمنده ام کن.‌
خدایا! تو رحم کن به این دل زار و نزار...
سونامی جنون گرفته ام.‌ باید دلتنگی روی دلتنگی بگذارم که چه بشود؟ 
این دل را اینقدررررررر تنگ مخواه.‌ 

دستپاچه ام.‌ امروز یکی از دخترانم، در جلسه امتحان نگارش، دستپاچه شده بود و مُدام گریه می‌کرد.
 به یاد خودم افتادم و دستپاچگی این روزهایم و گریه‌هایی که تازگی ندارد؛ بالای سرش رفتم و دلداری‌اش دادم و گفتم نگران نباشد؛ گفتم اتفاق خاصی نیفتاده و اتفاق خاص تری نخواهد افتاد. آرام‌اش کردم و برگشتم. او که آرام شد، نوبت دل‌آشوبه‌‌ی عجیب و غریب من بود. توی دلم گفتم: خب!! حالا نوبت توست که بیایی بالای سرم بایستی و باصدایی که دلم می‌خواهد در آغوشش بگیرم بگویی: نگران نباشم، اتفاق خاصی نیفتاده و اتفاق خاص‌تری هم نخواهد افتاد و آرامم کنی...

+ خدایاااااا... امتحانات مدرسه ات کِی تمام می‌شوند؟

+ این روزها چقدرررررر کم دارمَت...