به نام خدا
جلوی آینه قدم میزدم و این کفشهای نیمه مسخره رو توی پای خودم برانداز میکردم. یه کم جلو عقب رفتم و چند قدمی توی مغازه دور زدم.
به نام خدا
جلوی آینه قدم میزدم و این کفشهای نیمه مسخره رو توی پای خودم برانداز میکردم. یه کم جلو عقب رفتم و چند قدمی توی مغازه دور زدم.
به نام اوی من و تو
خیلی وقت بود که توی دنیای تنگ و تاریک خودش دنبال یه روزنه میگشت
میخواست هرطوری هست از پیله ای که دور خودش درست کرده نجات پیدا کنه
دنبال یه روزنه میگشت
به نام اوی من و تو
خسته و بی رمق توی اتوبوس نشسته بودم و از پنجره، شهر دودزده و شلوغ پلوغمون رو نگاه میکردم که اومد کنارم نشست؛ یه دختر ساده و دوست داشتنی با یک لبخند محو و کمرنگ روی لبهاش...
به نام اوی من و تو...
تصمیم داشت خانه اش را عوض کند و به خانه ی بزرگتری برود، دنبال خاطرِ تازه و خاطره های تازه بود، دنبال خیالات نو، دنبال آرزوهای دست نخورده، دنبال روزهایی که به آنها گَند نزده باشد...
میخواست فرار کند، گاهی و فقط گاهی بهش حق میدادم، اما بنظرم حالا دیگه حق داشت از آن برزخ واویلا فرار کند.
میگفت ازاینجا که بروم راحت میشم؛
به نام او
تقدیم به همه ی پدران ساکنِ بهشت...
پدر به عادت همیشگی اش کنار حوض فیروزه نشسته بود و همانطور که با لبخند به ماهی کوچولوهایش غذا میداد زیرلب چیزهایی میگفت، از همان ذکرهای آرامش بخش خاص خودش...یٰارَحْمٰنُ یٰارَحیٖمْ...
داداش آمد توی حیاط و با تَشر گفت: "آقاجون بسسسسه دیگه این کارها...همه ی مردم خونه هاشونو کوبیدن و ۱۰ طبقه ساختن، اونوقت پدر ما هنوز میشینه لب حوض و وِرد میخونه.
هوالمحبوب...
از وقتی شناختمش، هیییییچوقت حس خوبی به روز تولدش و تبریک و کادوهای این روز و بقیه ی متعلقات مرسومش نداشت. میگفت: "آخه روز تولد که جشن گرفتن نداره، یکسال پیر شدن خوشحالی داره؟؟!!"
خودم هم یکبار دیده بودم که روز تولدش خیلی بغض داشت و تا آمدم سر حرف را باهاش باز کنم، بغضش ترکید و زد زیر گریه.
به نام خدا
دماغش را بالا گرفته و توی سالن قدم میزند. اگر مستقیم از روبهرو به سمتش نزدیک شوی، کوچکترین اثری از تغییر حالت در ماهیچه های صورتش که یعنی تو را دیده، نمیبینی [برعکس خیلیهای دیگر که به محض دیدن آشنایی هرچند دورو قدیمی، با علامت سرودست و لبخندو هرآنچه درتوان باشد، ابراز دوستی و صمیمیت میکنند تا وقتی که به نزدیک هم رسیده و انجام رسومات رایج دست دادن و احوالپرسی های تندوتندو که گاهی ازجواب دادن به خیلیهایش جا میمانی].
هوالسَّمیع...
برق چشمها و گوشهایش...
گفتم کِی وقت داری ببینمت، یک کم درد دل کنیم؟ گفت: همین الان. بگوکجایی؟خودم میام پیشت.
یک ساعت نشده پشت در خانه بود. بدون هیییییییچ تشریفاتی... گفت که فقط آمدم تا برایم حرف بزنی ...
آنقدر یهویی آماده شنیدن بود که خودم آنقدر یهویی حرفامو آماده نکرده بودم.
به نام خدا
به عادت هر روزه اش قبل از بیرون رفتن از خانه، قرآن کوچک جیبی اش را باز کرد و دلش را سپرد به صفحات قرآن که به آرامی از لای انگشتانش عبور میکردند. انگشتش روی یک صفحه ثابت ماند. فهمید که هدیه ی امروز خدا قراراست از دل آن صفحه بیرون بیاد. صفحه را با یک نگاه سریع برانداز کرد...
رو ی یکعبارت مکث کرد و نتوانست از روی آن چشم بردارد. لبخندی زد، قرآن را بوسید و دوباره توی جیب کتش گذاشت و راه افتاد.