یک سکانس خیالی از اتفاقات روز قبل از مراسم رونمایی اولین کتاب یک نویسنده(خودم😊)در ده سال آینده...
مثلا پاییز سال ۱۴۰۸👇👇👇


به نام اوی من و تو

 رویای جشن امضا...

موبایلم را برداشتم و شماره اش را گرفتم. با دومین بوق گوشی را برداشت.
از خودم که اگر آب بخورم به او خبر میدم در عجبم چطور  طاقت آوردم و تا امروز یعنی تا روز قبل از برگزاری مراسم جشن امضا این خبر را ازش مخفی کردم؟ راستش چون او یک کمی ازخودم دیوانه تره و اینجور وقتها از استرس و هیجان روی پاهاش بند نمیشود، جرأت نکردم چیزی بهش بگم.  

چون میدانستم اگر خبردار بشود، تا روز مراسم کلافه ام میکند ازبس میخواهد نقشه بکشد و خیالبافی کند.

اما حالا دلم داشت برایش می سوخت. طفلک بیچاره همیشه تنها کسی بوده که بی هیچ منت و غرغری یادداشتهایم را خوانده و درباره شان نظر داده...
وقتی جریان را فهمید خداحافظی نکرده گوشی را قطع کرد، فقط آخرش شنیدم که گفت من دارم میام آنجا. نیم ساعت نشده پشت در خانه ام بود.
.
.
.
.
.
✔حالا باید چکار کنیم؟ 
⊙ چیو‌ چکارکنیم؟ 
✔ فردا رو دیگه، خانوووووم نویسنده!
⊙ هیچی. فردا مثل بچه آدم میایی و یه گوشه میشینی و جنگولک بازی هم درنمیاری. میدونی که من اون وسط آب میشم از خجالت.

 

قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لب و لوچه ی آویزان گفت: آخه چرا؟؟ می دانی ما چند ساااااله منتظر همچین روزی هستیم؟ چرا آخه میزنی توی ذوقم؟ بیچاره کسانی که میخواهند کتاب تورا بخوانند نویسنده ی بی احساس!

ایندفعه دیگر واقعا دلم برایش سوخت. گفتم: باشه بابا! اصلا هرررررکاری دوست داری بکن. مثل فنر ازجایش پرید و گوشی تلفن را برداشت و گفت: "باید به یه سری از بچه ها زنگ بزنم که برای فرداشون برنامه ای نریزن. همه شون باید بیان اونجا."
گفتم: "وقتی بهت میگم بی جنبه ای بهت برمیخوره."
لبخند پیروزمندانه ای زد و انگار که اصلا حرفم را نشنیده باشد. گفت: خودت کسی را دعوت کردی؟ 
گفتم: فقط استاد فلانی که مهمان ویژه ی مراسم هستن. دیگه هیییییچکس.

گفت: "پس بقیه چی؟ چرا به دوستها و همکارها زنگ نزدی؟ به آشناها؟ دوستهای قدیمیت؟"
گفتم:" میخوای مینی بوس بگیرم ازتوی خیابون آدم جمع کنیم ببریم؟ هان؟ نظرت چیه؟"
کز کرد یک گوشه...گفت: "آخه دلم برات میسوزه. تو اینهمه ساله که داری زحمت میکشی برای اینکه یه روزی نویسنده بشی. حالا که کتابت چاپ شده، هیچکسی نیاد بهت تبریک بگه؟ خب تقصیر خودته دیگه. ازبس که ساکت و مظلومی. هیچکسی تو رو یادش نمی مونه."
گفتم: "اما مهم اینه که امروز من به آرزوم رسیدم. آرزوی بچگی هام تا الان. کافی نیست؟" گفت: "حتما کافیه دیگه..."