💮 بسم الله الرحمن الرحیم

سوم دبستان را برای سومین سال پیاپی رفوزه شدم.
خودم سرشکسته بودم، اما "پدر" سرش بالا بود.
سینه سپر کرد و جلوی پوزخندها و تلخندهای همه اطرافیان، از دختر ته تغاریش دفاع کرد.
چندمین بار بود که شرمنده ی پدر شده بودم
اما او هر بار مهربانتر از دفعه ی پیش در آغوش گرفت این دختِر کوچک و ضعیف و پر از خطا و مردودی اش را... 

این بار هم "پرونده" ام را گرفت و

گفت: مشکل از تو نیست دخترکم؛  معلمان مدرسه ات سختگیرند و حق هم دارند، اما تو هنوز هم دخترِ باهوش بابایی...

همین جملاتش با اینکه دلگرمی ام بود، اما خجالتم را صد برابر میکرد.
از آن به بعد حتی وقتی مرا در آغوش میگرفت، نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم.

مدرسه جدیدم را دوست داشتم، اما از ترس اینکه بچه ها روزی مرا به اسم رفوزه صدا بزنند، به هیچکدامشان نزدیک نمیشدم، توی لاک خودم بودم. تا اینکه قرار شد از کلاس ما یک گروه نمایش انتخاب کنند.
مربی پرورشی ما اول از همه دست روی من گذاشت، اما من فرار کردم.

تمام روز را گریه کردم و التماس کردم و گفتم که : خانم اجازه! اما من بلد نیستم نمایش بازی کنم.
گفت: یا بازی میکنی و یا اخراجت میکنم. اسم اخراج که آمد، بدنم لرزید، هیبت پدر ثانیه ای از جلوی چشمانم دور نمیشد. اینکه این بار دیگر چطور میخواهم به چشمانش نگاه کنم، داشت بدن ضعیفم را آب میکرد.
اما دو راه بیشتر نداشتم: یا اجرای نمایش و یا اخراج...تا صبح پلک روی هم نگذاشتم
ترس و دلهره وجودم را پر کرده بود. تشخیصِ اینکه آن دلهره ها،  ترس و دلهره از پدر بود و یا از اجرای نمایش، از توانایی من خارج بود. اما فقط تا فردا صبح که دوباره به مدرسه میرفتم فرصت داشتم.
باید کاری میکردم: فکری، تصمیمی...اینکه آن شب چطور برمن گذشت، قابل وصف نیست...

اماصبح زود با جسارتی که هیییییچوقت در خودم سراغ نداشتم یک راست به سراغ مربی پرورشی مدرسه رفتم و گفتم: من نمایش شما را خراب میکنم. من خندیدن که هیچ، "گریه کردن" هم بلد نیستم، من حتی "بلد نیستم چطور باید بنشینم". چون همیشه در آغوش پدرم بوده ام. من حتی بلد نیستم یک کلمه حرف بزنم،  چون همیشه پدرم، حرفها را کلمه به کلمه برایم هجی کرده و من فقط تکرار و تکرار و تکرار...من از خودم هیییییییچ ندارم. هر چه هستم پدرم است
هرچه دارم از وجود اوست، اگر او کنارم نباشد من هیچ هیچ هیچم...هیچِ هیچِ هیچ،  به درد نمایش شما نمیخورد.

مربی سرش را بالا آورد، صورتش پر از اشک بود، یک لحظه حرفهایم را مرور کردم؛ اما من که حرف بدی نزده بودم...

" تقدیم به صاحب و پدر مهربانمان، که بدون او هیچِ هیچِ هیچیم..."