۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر» ثبت شده است

حوض فیروزه

به نام او

تقدیم به همه ی پدران ساکنِ بهشت...

پدر به عادت همیشگی اش کنار حوض فیروزه نشسته بود و همانطور که با لبخند به ماهی کوچولوهایش غذا می‌داد زیرلب چیزهایی میگفت، از همان ذکرهای آرامش بخش خاص خودش...یٰا‌رَحْمٰنُ یٰا‌رَحیٖمْ...
داداش آمد توی حیاط و با تَشر گفت: "آقاجون بسسسسه دیگه این کارها...همه‌ ی مردم خونه هاشونو کوبیدن و ۱۰ طبقه ساختن، اونوقت پدر ما هنوز میشینه لب حوض و وِرد می‌خونه.

  • فهیمه ‌‌‌
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

هیچِ هیچِ هیچ

💮 بسم الله الرحمن الرحیم

سوم دبستان را برای سومین سال پیاپی رفوزه شدم.
خودم سرشکسته بودم، اما "پدر" سرش بالا بود.
سینه سپر کرد و جلوی پوزخندها و تلخندهای همه اطرافیان، از دختر ته تغاریش دفاع کرد.
چندمین بار بود که شرمنده ی پدر شده بودم
اما او هر بار مهربانتر از دفعه ی پیش در آغوش گرفت این دختِر کوچک و ضعیف و پر از خطا و مردودی اش را... 

این بار هم "پرونده" ام را گرفت و

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۸
موضوعات