به نام او

تقدیم به همه ی پدران ساکنِ بهشت...

پدر به عادت همیشگی اش کنار حوض فیروزه نشسته بود و همانطور که با لبخند به ماهی کوچولوهایش غذا می‌داد زیرلب چیزهایی میگفت، از همان ذکرهای آرامش بخش خاص خودش...یٰا‌رَحْمٰنُ یٰا‌رَحیٖمْ...
داداش آمد توی حیاط و با تَشر گفت: "آقاجون بسسسسه دیگه این کارها...همه‌ ی مردم خونه هاشونو کوبیدن و ۱۰ طبقه ساختن، اونوقت پدر ما هنوز میشینه لب حوض و وِرد می‌خونه.

دلتو خوش کردی به چهارتا ماهی بی زبون، پاشو برو بیرون ببین دنیا چه خبره؟ اگه خودت قید دنیا رو زدی ما هنوز جوونیم و زندگی داریم؟‌ به فکر ما هم باشی بد نیس.."
بعد پله های حیاط رو یکی درمیون بالا رفت، در حیاط رو‌کوبید و از خانه بیرون رفت.

ماهی قرمزهای توی حوض که با صدای نخراشیده ی داداش از ترس یک گوشه ی حوض جمع شده بودند، حالا کم‌کم دوباره برای خوردن غذاهایی که بابا براشون ریخته بود، بالا و پایین می‌پریدند.
شب که داداش به خانه برگشت، بابا دست روی شونه اش گذاشت و گفت:
"باباجون! بعد از من هرکاری صلاح دونستی بکن، فقط با این حوض و ماهی‌هاش مهربان باش."
پدر خوب می‌دانست که عمرماهی‌های قرمزکوچولو خیلی طولانی نیست، اماحتما از حرفش منظوری داشت که ما حالا آن را می‌فهمیم.

پدر ساااالهاست که رفته...
داداش که بشدت دلتنگ پدره، میگه همان حیاط و حوض فیروزه و ماهی‌هاش برکت زندگی‌اش شده اند. آخه پدر ساااالها کنار آن حوض ذکر گفته... از همان ذکرهای آرامش بخش خاص خودش... یٰا‌رَحْمٰنُ یٰا‌رَحیٖمْ.
ایکاش پدر بود و او را می‌دید...