به نام خدای شاعرها

♨️ گزارشی خودمانی از دوساعت تنفس در کارگاه نقد شعر

"خوشا به حال شماها که شاعری بلدید"

صفاری نیامد.‌ و چقدر بد است که گاهی به یُمن تلگرام!!!! فقط یک آیدی از دوست شاعرت داری که به درد تماس گرفتن نمیخورَد. صفاری نیامد و من امروز گم شدم. اما نه در خیابان و نه در حوزه هنری. گم شدم در واژه، در کلمه، در احساس، گم شدم درخیال، در ذوق، در دفترشعر. دختران همه جوان بودند و

چندتایی هم نوجوان. پیش فرض ذهنی ام این بود که با جوانهای جمع هم سن و سال هستم. هرچند شاید چهره ی آنهاهم غلط انداز است و سنِ مسن شان مثل خودم، زیادی کمتراز واقع را نشان میدهد. اما گذشته از سن و سال، چندتایی شان انصافا بزرگ بودند در شعرهایشان. خوشابه حال دفترهای شعرشان. 
جای صفاری خودمان خالی بود. خیییییلی.  استاد آنها شاعر بود و دقیق ، مهربان بود و قاطع . به قول ریحانه  از هر چیزی به اندازه در رفتارش داشت. استاد گفت: که شعری بخوان. گفتم: شاعر نیستم.‌ گفت: نیستی؟ یعنی تا به حال هیییچ شعرنگفته ای؟ گفتم: نه؛ و او انگار برای اولین بار نام و نشان یک بیماری ناشناخته را شنیده باشد...بیماری "شعر نگفتگی". من شعری نداشتم که بخوانم اما امروز چقدر «منیره» آنجا بود. چقدر همه "من" شده بودند. همه "زبانِ من" شده بودند. همه "جانا سخن از زبان من میگویی" شده بودند. خیلی از حرفها را فقط باید با طعم شعر نوشید تا حق شان ادا شود و من پُرم از این حرفها اما...
اما شاعر نیستم...خوشابحال شماها که شاعری بلدید.
و من چه حسود شده بودم امروز. آنها شعر میخواندند و من به حسادت مشغول بودم. هم حسود شده بودم، هم گم شده بودم.

حوزه ی هنری، امروز برای آنها که خود شاعر بودند نه، اما برای من(منِ ندیدبدید که تا به حال آنهمه استعداد شعری را یکجا ندیده بودم) شده بود شبیه یک چراغ جادو!!!
و هرشعری که از زبان شاعری بیرون می آمد، همانی بود که باید بود. همانی بود که دلم میخواست باشد.‌ همانی که حرف دل ناماندگار امروز من بود، و مناسب  حال و هوای خاص و دل آشوبه ی خاص ترِ امروزم.