به نام خدا

 به عادت هر روزه اش قبل از بیرون رفتن از خانه، قرآن کوچک جیبی اش را باز کرد و دلش را سپرد به صفحات قرآن که به آرامی از لای انگشتانش عبور میکردند. انگشتش روی یک صفحه ثابت ماند. فهمید که هدیه ی امروز خدا قراراست از دل آن صفحه بیرون بیاد. صفحه را با یک نگاه سریع برانداز کرد...
رو ی یک‌عبارت مکث کرد و نتوانست از روی آن چشم بردارد. لبخندی زد، قرآن را بوسید و دوباره توی جیب کتش گذاشت و راه افتاد.

آن روز، روز پرکاری داشت. از انجام چند کار بانکی و اداری گرفته، تا کارهای فارغ التحصیلی دانشگاهش، و سر زدن به چند تا نشریه که قول چاپ اولین کتابش را بهش داده بودند. در راه به "مردم" فکر میکرد. به "حرف زدن با مردم". به اینکه امروز چقدررررر با "مردم" کار دارد. از لحظه ای که از خانه قدم بیرون‌میگذارد، تا لحظه ای که دوباره به خانه برمیگردد، سروکارش با "مردم" است. باید خییییلی مراقب باشد.

خییییلی مراقب بود، مراقب بود که حرف خدا روی زمین نمونه...
مراقب بود که: "با مردم خوب سخن بگه"! 

#قُولوا_لِلنّاٰسِ_حُسْناٰ