به نام اوی من و تو

💌 تقدیم به هر چه معلم پروانه ای ست و معلم سه شنبه های پروانه ای ام...

✔ معلم ها بال دارند
بالهایی شبیه بال پروانه، با همان نازکی و با همان خالهای رنگی رنگی
اما همین بالهای نازک باید بتواند شبیه بالهای عقاب قوی و سترگ باشد
فکرش را بکن... پروانه و عقاب!
چه سنخیت ناموزونی
اینها را همان معلم سه شنبه هایم گفت و مرا در ابهامی عمییییق رها کرد

سلام بر معلم سه شنبه های پروانه ای ام...
همان که برایش نوشتم دستم بگرفتی و پا به پا بردی
اما تا همین جا بیشتر توان آمدنم نبود.
بگو چقدر دیگر ازاین راه باقی مانده؟

این روزها روی زمین خبرهای تازه ای ست: خبرهایی غیر از بالا و پایین شدن دلار و ارز و برجام و... 
خبرهایی که اگر من ننویسم و دوست شاعرم نسراید همه از آن بیخبر می مانند...
می خواهم خبرت بدهم که این روزها هوا برایم و برایشان جور دیگری ست
گرم است، داغ است اما در سلولهای این هوا چیزی بالقوه نهفته است
این روزها پایم در باتلاق واژه ها فرو رفته
واژه های دیکته ی شب بچه ها
کلمه ها و ترکیبهای تازه
کلمات هم خانواده
ارقام یک تا صد با عدد و حروف
لیست حضور و غیاب
اما ...

 خدایا! من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟
خدایا! اینجا آغاز همان راه هزااااااار ساله است؟
خدایا! آخر کشاندی ام؟؟
اما من که گفته بودم با این پای شکسته و آن دلی که به گردن آویخته ام و سری که سامان ندارد، قدمهایم بی مقدار است
گفته بودم خداجان که مرا معذورم بدار 
خدایا! من که همان روز نخست عذر تقصیرخواستم و ...
خدایا!اما نگذاشتی حرفم تمام شود و گفتی باشد برای بعد...
گفتی فعلا باید رفت و برو.
اما خدا... این قدمهای اول در آن راه هزاااااار ساله گم است؛
اینها اصصصصصلا قدم به حساب نمی آید...

 خدایا! دلم یک "راهبر " ¹ می خواهد
همان که خاطرش بدجوری خاطره شده این روزها...
تازه خبرت بدهم که چقدررررر دلتنگم
دلتنگ آدمهایی که الان باید باشند اما ...آنها مرا گم کرده اند یا من آنها را؟
گمشده، گمشده است نازنین؛ چه گم کرده باشی و چه گم شده باشی.
خدایا! 
پس بگذار لااقل آرزوهای محالم را برایت بگویم و تو آن ها را در گوشه ای برایم به امانت بگذار

 خدایا! این روزها بدجوری هوای نوشتن دارم
دلم گوشه ای دنج و آراااااااام میخواهد که هی بنویسم و بنویسم و بنویسم...
اما چرا نمی شود؟
از همان وقتهایی ست که نمی شود که ....ن م ی ش و د...
انگار در حصر خانگی ننوشتن به سر می برم
انگار کسی حکم جلب ذهن، واژه، خودکار و کاغذهایم را گرفته باشد...
انگار کسی همه چیزم را گرفته باشد.

 دلم غنج میزند برای رفتن سر وقت "فواااااادم"²
همان رمان مرید و مرادگونه ام...
میخواهم بنویسمش
اما...
ازمن فرار میکند انگار
هرچه بیشتر به سمتش می دوم
او بیشتر فاصله میگیرد از من

شاید چون این روزها تلاطمی عجیب در ذهن کودکانه ای که معلمم خوووووب میـشناسدش پادشاهی میکند، همان ذهن کودکانه که روزگاری شاگردی اش را کرده...
این روزها مدام و پی در پی در این اندیشه ام که آیا خاطر من نیز روزی در خاطر این کودکان نقش خواهد بست؟
آیا روزهایی که کنار من گذرانده اند را روزهای پروانه ای خواهند دانست؟؟..
آیا روزی خواهند گفت یادش بخیر معلمی داشتیم که چنین بود؟
یا معلمی داشتیم که چنان بود؟
آیا صفر تا صد خاطر و خاطره ام شبیه یک رویای شیرین ته دلشان را قلقلک می دهد و یا بعدها مرور یاد و نامم برایشان جز یک تلخی بی پایان چیزی ندارد؟

معلم سه شنبه های پروانه ای ام کجاست؟
او جواب هرچه پرسش کودکانه که در رویای من است را خووووب می داند.
خبرش کنید...

✍ پی نوشت:
¹. خانم راهبر، نام معلم کلاس اولم
². رمانی که نمیدانم به سرانجام خواهد رسید یانه؟