به نام خدا

آغاز کتاب فارسی دوم ابتدایی تمرینی برای مرور و یادآوری آمده که از دانش آموز خواسته که خودش را معرفی کند.
نام و نام خانوادگی:
تاریخ تولد:
نام مادر:
نام پدر:

مشغول شدیم با بچه ها به حل تمرین.
رسیدیم به نام مادر و پدر


گفتم: خب بچه ها حالا اینجا هرکسی اسم مادرش رو بنویسه...
چند نفری مشغول نوشتن شدند و بقیه که هشتاد درصد کلاس بودند تقریبا
گفتند: خانوم ما بلد نیستیم.
اولش به خیال خام خودم فکر کردم نوشتنش را بلد نیستند
گفتم: من کمکتون میکنم.
بعد گفتم: خب نرگس اسم مادرت چیه؟
با همان لکنت کودکانه اش گفت: ن ن نمیدونم.
گفتم: اشکالی نداره.
توی دلم گفتم: حتما الان یادش نیست و بخاطر شیطنتهای همیشگی اش حواسش نیست چی دارم میگم و....
گفتم: ملیکا تو اسم مادرت چیه؟
گفت: نمیدونم.
کم کم داشتم نگران میشدم.
از راهروی بین نیمکتها باسرعت خودم رو به جلوی کلاس رساندم
با جدیت و بهتی که توی صدایم بود پرسیدم کدوم هاتون اسم مادرتون رو بلد نیستید؟
از سی نفر، اگر غلط نکنم هفده هجده نفر دستشان را بلند کردند.
کلاس دور سرم چرخید. چیزی که میشنیدم را باور نمیکردم. نمیخواستم باور کنم انگار...
دانش آموزان من کلاس دوم ابتدایی اند و هشت سال سن دارند.
چطور ممکن است آخر؟؟
نمیدانم اسمش را چه بگذارم؟
فقر فرهنگی؟ فقر تحصیلی؟ فقر اقتصادی(اصلا چه ربطی دارد؟)
اصلا مادر تمام این بچه ها بیسواد مطططططلق
اما از تمااااام دنیا، اسم خودش را که بلد است. همان را چرا به کودکش نیاموخته؟

در بعضی از خانه هایمان چه میگذرد؟؟

هنوز کامم تلخ است از این اتفاق...
هنوز همه چیز دارد دور سرم می چرخد...