بارانی که نیست...

به نام اوی من و تو

قصدم این بوده و هست که اینجا چیزی که حاصل قلم نوپا و ناپخته‌ی خودم نباشد رو منتشر نکنم.

اما امشب عجیییییب دلم هوای این شعر را کرده⇩⇩

  • فهیمه ‌‌‌
  • يكشنبه ۱۰ آذر ۹۸

اتفاقم باش...

به نام او

وقتی به دلم میفته که اجاق گاز روشن مونده، برمی‌گردم و می‌بینم آره، روشن مونده؛
وقتی به دلم میفته که کلید خونه توی جیب پالتوم جامونده و ممکنه پشت در بمونم، می‌روم توی جیب‌مو نگاه می‌کنم و می‌بینم کلیدم اونجاست؛

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۹ آذر ۹۸

ماه و ماهی

به نام خدای ماهی‌ها

 

اولین بار که این آهنگ را شنیدم یادت هست؟ آهنگ را با ایمیل برایم فرستاده بودی و بعد پیامک دادی که: "لطفا ایمیل" و یک علامت لبخند:-) هم چاشنی پیامک‌ات کرده بودی. ایمیل را که باز می‌کردم دستانم می‌لرزید و قلبم تا نزدیکی‌های دهانم بالا آمده بود و نفسم در نمی‌آمد.

  • فهیمه ‌‌‌
  • جمعه ۸ آذر ۹۸

سیب زمینی

بچه جان! خب سیب زمینی سرخ کرده دلت میخواد، پاشو برو درست کن و ...نوش جان کن. دیگه این گفتن داره؟  اطلاع رسانی عمومی نیاز داره؟ بوق و کَرنا لازمه؟ پُست وبلاگی نیاز داره؟

ببخشید از اتاق فرمان دارن یه چیزی اعلام میکنند، چند لحظه اجازه بدین.......

  • فهیمه ‌‌‌
  • پنجشنبه ۷ آذر ۹۸

کاش ربات بودم ۲

به نام اوی من و تو

دانش‌آموز ریز نقشی دارم که همیشه وقتی با او صحبت می‌کنم با دهانِ باز نگاهم میکند و وقتی چیزی از او می‌پرسم یا اصلا پاسخ نمیدهد و یا‌ در پاسخ دادن تاخیرهای طولانی دارد و این کلافه ام می کند.

  • فهیمه ‌‌‌
  • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸

موش‌های آزمایشگاهی

به نام خدا

تعدادی از پژوهشگران برای انجام موضوع تحقیقاتی‌شون مثل خیلی از وقتها رفتند سراغ موشها.‌ آن موشها که تا آن روز فقط نام کوچک داشتند(موش) یک نام خانوادگی پیدا کردند و شدند: "موش آزمایشگاهی".
موش‌های آزمایشگاهی قصه‌ی ما، قرار بود آزمایش سختی را از سر بگذرانند.

  • فهیمه ‌‌‌
  • سه شنبه ۵ آذر ۹۸

نانو

به نام او

فارغ از رشته ی تحصیلی و تخصص خاص هر کداممان، تا حالا شده یک مطلبی راجع به یک موضوعی بخوانید، یا یک چیزی بشنوید که خیلی برایتان هیجان انگیز باشه و خیلی افسوس بخورید که چرا تا حالا درباره ی این موضوع چیزی نمیدونستید و کنجکاو و علاقه مند بشید که اون موضوع رو دنبال کنید؟

امروز من چنین تجربه ای داشتم...

  • فهیمه ‌‌‌
  • سه شنبه ۵ آذر ۹۸

وقتی اَبرها به کلاس ما آمدند...

هواللطیف

یادته یکی یکی اسم دانش آموزامو می‌پرسیدی؟ و هر روز اصرار می‌کردی که اتفاقات خوب و بد مدرسه رو برات تعریف کنم؟ خودت هم چیزهای تعریف کردنی کم نداشتی، با آن لحن شیرین ات که من می‌مُردم براش و مسخره بازی‌هایی که موقع تعریف کردن آنها از خودت درمیاوردی!! بعد که من غش می‌کردم از خنده، قیافه‌ی مظلومی به خودت می‌گرفتی و می‌گفتی:" مگه من دارم جوک میگم که تو اینقدر می‌خندی؟؟!!! بخدا همش مال همین دوساعت پیش توی اداره ست" و بعد نوبت خودت بود که دیگه خنده ات قطع شدنی نبود...

  • فهیمه ‌‌‌
  • دوشنبه ۴ آذر ۹۸

سفره ات پربرکت، مَرد!

به نام خدا

 از خیابان ما تا میدان اصلی شهر، حدود ده دقیقه با تاکسی فاصله ست. امروز ظهر که برای رفتن به مدرسه سوار تاکسی شدم، راننده پرسید: همیشه این مسیر را چقدر کرایه میدید؟ گفتم: دو هزار تومان. گفت اما من تاکسی متر زدم. گفتم: باشه. 

  • فهیمه ‌‌‌
  • دوشنبه ۴ آذر ۹۸

یادداشتهای یک گوشی قدیمی

به نام خدا

یک گوشی قدیمی دارم که دیگه به پت پت افتاده و داره غزل خداحافظی رو‌ میخونه، یه قسمتی داره به نام یادداشتها که امروز وقتی بعداز مدتها رفتم سراغش و بازش کردم، دیدم همه جور نوشته ای اونجا پیدا میشه...نوشته هایی که خیلی‌هاش برای خودمه و خیلی‌های دیگه اش نه...
۶۳۱ یادداشت... دنیایی‌ست برای خودش... 

  • فهیمه ‌‌‌
  • دوشنبه ۴ آذر ۹۸
موضوعات