به نام اوی من و تو

قصدم این بوده و هست که اینجا چیزی که حاصل قلم نوپا و ناپخته‌ی خودم نباشد رو منتشر نکنم.

اما امشب عجیییییب دلم هوای این شعر را کرده⇩⇩

شعری که شاعرش را هم نمی‌شناسم...

شعری که از خواندنش سیر نمی‌شوم. کاش شماهم مثل من لذت ببرید ازش...

در خیالات خودم, در زیر بارانےکہ نیست…
مے رسم با تو بہ خانہ، از خیابانے کہ نیست…

می نشینے روبرویم، خستگے در میکنے…
چاے مےریزم برایت، توےفنجانے کہ نیست…

باز میخندے و میپرسے: کہ حالت بهتر است؟!
باز میخندم ، کہ خیلے، گرچہ، میدانےکہ نیست…

شعر مے خوانم برایت، واژه ها گل مےکنند!!!
یاس و مریم میگذارم، توے گلدانے کہ نیست…

چشم مےدوزم بہ چشمت، مے شود آیا کمے،
دستهایم را بگیرے، بین دستانے کہ نیست..؟!

وقت رفتن مےشود، با بغض می گویم: نرو...
پشت پایت اشک مے ریزم، روے ایوانے کہ نیست…

مےروےو خانہ، لبریز از نبودن مے شود…
باز تنها مے شوم، با یاد مهمانےکہ نیست...!

بعدِ تو این کار هر روز من است!!!
باور این کہ نباشے، کار آسانےکہ نیست...!