شال گردن

هوالحی...

مادربزرگم هرسال قبل از آمدن زمستان، جدیدترین مدل شال گردنی که درست به اندازه سن خودم قدیمی هست را می بافد و وقتی اولین برف زمستان می بارد، آن را به هر زحمتی که شده به دستم‌می رساند.

مادربزرگم هیییییچوقت با کسی جز من به امامزاده ای که تمام حاجتهایش را از آنجا می گیرد، نمی رود.
میگوید: تو همیییییشه باید بامن بیایی، من هم که بال درمیاورم برای همراهی کردنش.

همیشه وقتی درخانه قرآن میخواند، با آن عینک ته استکانی و قرآن بزرگی که خودم برای شصت وپنجمین سال تولدش برایش خریدم، مینشینم و زل میزنم بهش...او میخوانَد و من کِیف میکنم.

پی نوشت: مادربزرگهایم را هرگز ندیده ام، اما گویی عمری با آنها زیسته ام و کِیف کرده ام...
درست مثل وقتی که شال تازه ای برایم‌بافته اند، یا مرا با خودشان به امامزاده برده اند و ....

  • فهیمه ‌‌‌
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸

روانشناسی پرتوقع ها

روانشناسی پرتوقع ها...

آیا تا به حال برایتان پیش آمده که انتظار جواب پیامی را بکشید که فرستاده اید؟

اگر پیش آمده، پس شما جزو دسته ی آدمهای بسیاااااااااار پرتوقع هستید.

آدمهایی که توقع دارند؛ انسانهای دوروبرشان یا حرفی را نزنند و یا اگر زدند حداقل خلاف آن عمل نکنند.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون توی زندگی کسی سرک نمی کشند، بقیه هم سرشان توی زندگی خودشان باشد.
آدمهایی که توقع دارند؛ جواب خوبیهایشان نه با خوبی، که حداقل با بدی داده نشود.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون صاف و صادق هستند، بقیه هم با آنها صاف و صادق باشند.

آدمهایی که توقع دارند؛ از هر دستی میدهند با همان دست پس بگیرند.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون درباره ی دیگران افکار غیر واقع و توهمی ندارند، دیگران هم نسبت به آنها غیرواقعی و توهمی فکر نکنند.

اگر جزو این دسته آدمها هستید بدانید و آگاه باشید خییییییلی پرتوقعید.

پ ن: پر توقع ها به بهشت نمی روند... 

  • فهیمه ‌‌‌
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

هدیه روز دانش آموز

به نام خدای قلب و قلم ...

به مناسبت فردا(روز دانش آموز) یکی از خاطراتی که از اولین سال معلمی ام برایم به یادگار مانده و بعنوان بهترین خاطره ی معلمی در همان سال برگزیده شد را به همه ی دانش آموزان قدیم و جدید تقدیم میکنم...

✓ درست در نیمه مهرماه ایستاده بودیم...
مهر ماهی که آغاز یک راه هزار ساله ست برای من و همکارانی که امسال به خانواده ی بزرگ آموزش و پرورش پیوسته ایم.
از آنجا میگویم یک راه هزار ساله که یک نسل قرار است در کلاسهایی کوچک با ما و در کنار ما روزهای تحصیلشان را بگذرانند.

  • فهیمه ‌‌‌
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸

آفتابه لگن هفت دست...

✓ سکانس اول: یک روز با همه ی شور و شوق معلمی که اساسأ با نوسانات خُلقی ات کم و زیاد می شود، می نشینی  برای تدریسهای فردا ایده پیدا میکنی، طرح درس می نویسی، ابزارهای هرچند ساده برای آموزش ریاضی و‌علوم و بقیه درسها می سازی و‌...

✓ سکانس دوم: فردا در کلاس...
هر آن چیزی که انتظارش را نداری بر سرت می آید.

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۱۱ آبان ۹۸

قرار۱۰۰روزه

به نام اوی من و تو...

اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.
اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه...
یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.

شده ام شبیه بنده های خدایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلشان را چک کند و لایک و....!!!
من هم که عاااااااشق نوشتن و مُدام لاف عاشقی...
اما دریغ از قلم و قدم و‌ قلبم که حرکتی بکند.
یادش بخیر اما قدیم ها و در زمان امپراطوری تلگرام و همانجا که همه مان ساعتها مقیم آستانش بودیم، برای خودم یک عالمه برو و بیای نوشتاری داشتم و روزهایی که در آن یادداشت جدیدی از خودم منتشر میکردم انگار رنگ و طعم و بوی اکسیژن هوا هم برایم عوض میشد... و این خاصیت عشق است دیگر...

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۱۱ آبان ۹۸

محرم نامه

🏴 بسم رب المهدی...

 پروانه های سوخته / ۵

السلام علیک یا عبدالله بن الحسن و الحسین

پدری کرده برایت و تو خود می دانی
بی جهت نیست که نامش ابی "عبدالله" است...


پنجم_محرم_۱۴۴۱

  • فهیمه ‌‌‌
  • پنجشنبه ۱۴ شهریور ۹۸

محرم نامه

🏴 بسم رب المهدی

 پروانه های سوخته / ۴

حسین جان! برایت لشکر آورده ام...

خودت می دانی که تو تمااااااام عمر و زندگی زینبی؛ پس چه باک از اینکه طفلانم را پیشکش به آستانت کنم؟
طفلانم، نذر چشمانت...
طفلانم، نذر بودنت...
طفلانم، نذر ماندنت...

سرت سلامت برادر...
سرت...
سرت... 

 

چهارم_محرم_۱۴۴۱

  • فهیمه ‌‌‌
  • چهارشنبه ۱۳ شهریور ۹۸

محرم نامه

🏴 بسم رب المهدی...

 

 پروانه های سوخته / ۳


رقیه جان! وقتی روضه ات را مرور میکنم، یک سوال با یک دنیا اندوه تمااااام زوایای ذهنم را پر میکند...
خودت بگو: 
 آیا تو هوای دیدن بابا را کرده بودی، یا بابا هوای دستان کوچک تو را؟

 

سوم_محرم_۱۴۴۱

 

  • فهیمه ‌‌‌
  • سه شنبه ۱۲ شهریور ۹۸

محرم نامه

🏴 بسم رب المهدی...

پروانه های سوخته /۲

اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلا

بار بگشایید، اینجا کربلاست...
ای دل، ای قلب! فاخلع نعلیک...
اینجا کربلاست

 

حسین جان! زینب را دریاب
حسین جان! زینب هوای برگشتن دارد...
حسین جان! به اصحابت بگو بیایند و دور خیمه هایی که فقط ساعتی ست برپایشان کرده ای حلقه بزنند
بگو بیایند تا زینب آنها را ببیند
ببیند و دلش قرص شود که تو تنها نیستی...

 به زینب(س) بگو که  ۷۲ یار تو، بهتر از ۷۲ ملت اند...
بگو حبیب بیاید... 
بگو مسلم و زهیر بیایند...
کاری کن که دل زینب قرار بگیرد

زینب که قرار بگیرد، ستون خیمه هایت محکم می شود
زینب که آرام بگیرد، دخترکانت لبخند میزنند
زینب که قرار بگیرد، همه زنان آرام میگیرند

زینب دلش هوای برگشتن دارد
زینب دلش هوای مدینه کرده حسین جان

هوای کربلا سخت سنگین است
چون
زینب اول بار در این هواست که بی تو نفس خواهد کشید...

حسین جان! زینب(س) را دریاب
زینب(س) عاشورا در پیش دارد...

دوم_محرم_۱۴۴۱

  • فهیمه ‌‌‌
  • دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۸

محرم نامه

🏴 بسم رب المهدی...

پروانه های سوخته / ۱

سلام بر محرم...

 روز اول محرم: روز دق الباب خانه ی حسین(ع) است، با نام سفیر مظلومش، مسلم بن عقیل(ع)

مسلم؛ آن باب الحوائج حاجت روا نشده است؛ و حاجت مسلم چیزی نبود جز "نیامدن حسین(ع) به کوفه"
مسلم؛ آن عابر تنهای کوچه های کوفه ...

 

آغاز فصل برگ ریزان حسین(ع) است
آغاز فصل پاییز زینب(س) است
اولین برگ افتاده از درخت حسین(ع)مسلم بود که  از بام دارالاماره ...

اخبار تازه از کوفه می رسد:
کوفیان چند روزی ست شغل جدیدی برای خود دست و پا کرده اند: اسلحه سازی
زن ها نیز شبها برای کودکان خویش، به جای قصه، حرفهای تازه ای دارند: نشانه گیری هرچیزی که بالای نیزه ست...با سنگ پاره...


اول- محرم-۱۴۴۱

  • فهیمه ‌‌‌
  • يكشنبه ۱۰ شهریور ۹۸
موضوعات