به نام خدای قلب و قلم ...

به مناسبت فردا(روز دانش آموز) یکی از خاطراتی که از اولین سال معلمی ام برایم به یادگار مانده و بعنوان بهترین خاطره ی معلمی در همان سال برگزیده شد را به همه ی دانش آموزان قدیم و جدید تقدیم میکنم...

✓ درست در نیمه مهرماه ایستاده بودیم...
مهر ماهی که آغاز یک راه هزار ساله ست برای من و همکارانی که امسال به خانواده ی بزرگ آموزش و پرورش پیوسته ایم.
از آنجا میگویم یک راه هزار ساله که یک نسل قرار است در کلاسهایی کوچک با ما و در کنار ما روزهای تحصیلشان را بگذرانند.


روزهای ابتدای مهرماه امسال سخت میگذشت، سخت و گاهی خییییییییلی سخخخخت...اما در دل این روزهای سخت، گاهی اتفاقاتی می افتاد که کام جانم را شیرین میکرد. شیرین تر از تمام شیرینی های تمام شدنی دنیا، یک شیرینی مانا و جاوید برای تمام دوران عمرم...
آن روز اولین روز شروع درس قرآن و آغاز کتاب قرآن پایه ی دوم دانش آموزانم بود. با یک سخنرانی شروع کردم. یک سخنرانی با موضوع اینکه: بچه ها! ما باااااااااید هر کاری را با نام خدا شروع کنیم. و "الف" واژه ی "باید" را آنقدر درشت و غلیظ و کشیده  ادا کردم که مو لای درزش نرود.
بر خلاف روزهای گذشته بچه ها با من همراهی و همکاری کردند. از آنها خواستم تا هر کدام مثالی بزنند از اینکه مثلا برای چه کارهایی باید بسم الله بگوییم؟؟
خانم اجازه: برای مسافرت رفتن
خانم اجازه ما بگیم؟ برای درس خواندن
خانوووووم: وقتی میخواهیم بخوابیم...
و انبوهی از مثالهای مختلف بود که با زبان کودکانه شان برایم گفتند.
آن زنگ گذشت.
ساعت بعد ریاضی داشتیم.
درس مان دسته بندی و شمارش تصاویر بود. بعد از اینکه روش دسته بندی و شیوه ی شمارش اشکال را برایشان توضیح دادم، از آنها خواستم تمرین کتاب را حل کنند تا سپس از آنها بپرسم.
بعد از چند دقیقه گفتم: بچه ها!! برای اینکه شکل ها را بشمریم اول از همه باید چکار کنیم؟ (منتظر بودم با توجه به توضیحات مبسوطم در باب طریقه ی شمارش شکل ها، دانش آموزانم بگویند: اول باید دسته بندی کنیم).
معصومه بدون مکث و با یک طمانینه ی خاص کودکانه گفت:"خانوم! اول باید 'بسم الله' بگیم."
خشکم زد، چسبیدم به زمین....
در آن لحظه واقعا نمیدانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم و یا چه باید بگویم؟
میخواستم بروم جلو و تحسین و تشویق خودم را طوری ابراز کنم که همه ی بچه ها متوجه حال خوشم بشوند اما ... 
انگار گیج بودم
شاید در آن لحظه داشتم خودم را با آن دخترک معصوم مقایسه میکردم ؛
شاید هم داشتم به حال خودم افسوس و به حال آن دانش آموزم غبطه می خوردم که علمش را به همین زودی به عمل تبدیل کرده بود و من همچنان عالمی بی عمل که فقطططط... حرف و حرف و حرف!!!
و سکوت کردم برای حال خودم...