به نام او
و امروز باز هم شانزدهمین روز به وقت آذر و من وقتی فهمیدم چقدررررر از زندگی عقبم که برای چندصدهزارمین بار یاد تو افتادم. شانزدهمین روز از همان فصلِ به بار نشستهی دل. نگو بیخیال دل که همین حالا مثل همان روزها بی معطلی میزنم زیر گریه!!!
به نام اوی من و تو
خسته و بی رمق توی اتوبوس نشسته بودم و از پنجره، شهر دودزده و شلوغ پلوغمون رو نگاه میکردم که اومد کنارم نشست؛ یه دختر ساده و دوست داشتنی با یک لبخند محو و کمرنگ روی لبهاش...
به نام اوی من و تو
قصدم این بوده و هست که اینجا چیزی که حاصل قلم نوپا و ناپختهی خودم نباشد رو منتشر نکنم.
اما امشب عجیییییب دلم هوای این شعر را کرده⇩⇩
هواللطیف
یادته یکی یکی اسم دانش آموزامو میپرسیدی؟ و هر روز اصرار میکردی که اتفاقات خوب و بد مدرسه رو برات تعریف کنم؟ خودت هم چیزهای تعریف کردنی کم نداشتی، با آن لحن شیرین ات که من میمُردم براش و مسخره بازیهایی که موقع تعریف کردن آنها از خودت درمیاوردی!! بعد که من غش میکردم از خنده، قیافهی مظلومی به خودت میگرفتی و میگفتی:" مگه من دارم جوک میگم که تو اینقدر میخندی؟؟!!! بخدا همش مال همین دوساعت پیش توی اداره ست" و بعد نوبت خودت بود که دیگه خنده ات قطع شدنی نبود...
به نام خدای دلْتنگی
موقع خداحافظی، به عادت همیشگی دستهاشو میگرفتم. و همونطور که یکی یکی انگشتهاشو میبستم توی کف دستش، سفارشهای همیشگیمو براش لیست میکردم...
بسم الله...
✔ سکانس اول:
بهت که گفتم: امروز دومین روز از همان ماه دوست داشتنی ام بود. کلافه باشی، دلتنگ باشی، دلگیر باشی، شنبه باشد و خسته باشی، معلم هم باشی، سخخخخخت است. حتی لحظه ای نگاه معصومشان از تو برداشته نمی شود.
به نام خدا...
از همان روزی که حرف "عقل" را وسط کشیدی، باید شصتم خبردار میشد.
یادت هست؟
گفتم: من، تو، دیوانگی و این شعارم شده بود.
گفتی: حالا صبر کن.
به نام خدا
هفتهی پیش به مناسبت تولد پیامبر(ص)به دانش آموزانم گفته بودم یک نامه برای ایشان بنویسند:
چند تا جمله جالب در نامه هایشان بود:
شما را در خواندن آن جمله ها شریک میکنم:
هو اللطیف
در هراس از ابهام روزگار
و روزهایی پر از تشویش
در کوره راهِ رفتن و نرسیدن
هِی زمین خوردن و هِی برخواستن