به نام اوی من و تو
خسته و بی رمق توی اتوبوس نشسته بودم و از پنجره، شهر دودزده و شلوغ پلوغمون رو نگاه میکردم که اومد کنارم نشست؛ یه دختر ساده و دوست داشتنی با یک لبخند محو و کمرنگ روی لبهاش...
سن و سال و حرکاتش منو یاد سالها پیش خودم انداخت. سعی کردم زیاد بهش توجه نکنم و مشغول نگاه کردن به بیرون باشم. هنوز اتوبوس مسیر زیادی را نرفته بود که کیف دخترک وقتی داشت چادرش را روی سرش جابهجا میکرد، افتاد و یه عاااااالمه آبنبات از توی کیفش روی زمین ریخت؛ از همان آبنباتهایی که قدیمها توی جیب بابابزرگهامون پیدا میشد و الان کمتر کسی پیدا میشه که از خیر شکلاتهای رنگ و وارنگ بگذره و کامش را با این آبنباتهای بی رنگ و رو شیرین کنه. وقتی خم شد که آبنباتها رو جمع کنه و به کیفش برگردونه، دید که دارم نگاهش میکنم. میخواستم نگاهمو ازش بردارم اما نمیدونم چرا نمیتونستم. نگاهش کردم و لبخند زدم. باهوشتر از اون بود که متوجه نشه پشت لبخندم یه علامت سوال بزرگه، که یعنی اونهمه آبنبات توی کیفت چکار میکنه؟
️با خجالت و خیلی آهسته طوری که بقیه متوجه نشن گفت: نامزدم تازه توی یه کارخونه کار پیدا کرده و هنوز حقوقی بهش ندادن. هرروزی که نامزدم میخواد بیاد پیشم قبلش بهم زنگ میزنه و میگه چی دوست داری برات بخرم؟
منم میگم: آبنبات! بهش گفتم که من عااااشق این آبنبات ها هستم...خیلیاشو خوردم، اما همیشه کیفم پر از آبنباته. اینها خوشمزه ترین آبنباتهای دنیان. بعد خییییلی شیرین و بامزه خندید ومشتِ پر از آبنباتش رو به طرفم گرفت و گفت: میخوری؟؟