به نام خدا
جلوی آینه قدم میزدم و این کفشهای نیمه مسخره رو توی پای خودم برانداز میکردم. یه کم جلو عقب رفتم و چند قدمی توی مغازه دور زدم. با اینکه زیاد اسپرت نیست، اما خییییلی نرم و راحتند، خوشم اومد. خیلی وقت پیش یه روز که از مدرسه برمیگشتم و حوصلهی زود رسیدن به خونه و طولانیتر شدن ساعتهایی که باید به دیوار روبه روم زل بزنم و هِی بیخودی از این اتاق به اون اتاق برم و هِی الکی وسایل مرتب چیده شده ات رو صدباره مرتب کنم و برات پیرهن تازه اتو بزنم و روی جارختی پشت دری اتاقت آویزون کنم رو نداشتم، یهو از جلوی این مغازه رد شدم و این کفش بهم چشمک زد. هیچوقت تصمیم نداشتم بخرمش، اونم با این شکل و شمایل و مدلی که من هییییچوقت نپوشیدم. اما حالا توی همان مغازه بودم و همان کفش توی پاهام بود.
یهو یاد خودم افتادم، خودِ خودم!!! انگار که اون پاها مال من نباشن. چون آینهی مغازه به اندازه ای بود که تا زانوهام بیشتر دیده نمیشد. نشستم روی صندلی گوشه مغازه و یه لحظه غرق شدم توی این فکر که من اینجا چکار میکنم؟ این کفشهای تقریبا عجیب توی پای من چکار میکنن؟ من؟ این کفشها؟ الان؟ اینجا؟
یه وقتهایی توی اووووووج درس دادن وکارکردن با بچه ها یهو به خودم میام و انگار گیج میشم. میگم من کجام؟ اینجا کجاست؟ این منم که اینجا الان جلوی این سی تا دانش آموز ایستادم ودارم حرف میزنم؟ این اتفاق گهگاهی میفته اما گاهی خییییلی شدت عجیبی داره. مثلا یک بار توی دورهی دانشجویی این اتفاق افتاد که هیییییچوقت فراموشش نمیکنم. اون روز ارائهی مهمی داشتم و یه استاد سختگیر و عُنُق!! یهو وسط توضیح و ارائهی مطالبی که آماده کرده بودم و جلوی کل بچه های کلاس و استادی که ته کلاس نشسته بود و با دقت به حرفهام گوش میداد، این حس پرید وسط ذهنم و تمام تمرکزم رو بهم ریخت. تمااااام تلاش و تمرینم که تا اون لحظه داشت خوب جواب میداد و حس رضایتی که هم خودم داشتم و هم از چهرهی استاد مشخص بود، جای خودش رو به تته پته و کلمات درهم ریخته داد و نهایتا مجبور شدم عذرخواهی کنم و بگم که دیگه نمیتونم ادامه بدم و بنشینم.
نمیدونم تا حالا حسش کردین، یانه؟ اینکه یهو یه ناباوری مرموز توی ساده ترین روزمرگیهای آدم میاد و میره زیرپوستت و باعث میشه یه لحظه به عمق وجود خودت فکر کنی و انگار که بودنت رو لمس کنی، انگار اون لحظه ها ناب ترین لحظه هایی هستن که با تک تک سلولهات میفهمی که زنده ای. "تو"، یه موجود زنده ای و داری نفس میکشی. لحظه ی زودگذر و ساده ایه؛ اما وقتی یه مدت عمدا یا سهوا فقطططط رنگ غم پاشیده شده باشه روی در و دیوار دوروبرت، این حس برات میشه عجییییبترین حس دنیا، غریب ترین حس دنیا...
امروز این کفشهای نیمه مسخره که الان اینجا جلوم نشستن، باعث شدن بفهمم که توی جنگ تن به تن این روزهای حادثه و ترور و موشک و اشک و بغض و... من هنوز یه موجود زنده ام و دارم نفس میکشم، حتی اگه به سختی باورش کنم.
+ ممنون کفشهای نیمه مسخرهی من...