هواللطیف
یادته یکی یکی اسم دانش آموزامو میپرسیدی؟ و هر روز اصرار میکردی که اتفاقات خوب و بد مدرسه رو برات تعریف کنم؟ خودت هم چیزهای تعریف کردنی کم نداشتی، با آن لحن شیرین ات که من میمُردم براش و مسخره بازیهایی که موقع تعریف کردن آنها از خودت درمیاوردی!! بعد که من غش میکردم از خنده، قیافهی مظلومی به خودت میگرفتی و میگفتی:" مگه من دارم جوک میگم که تو اینقدر میخندی؟؟!!! بخدا همش مال همین دوساعت پیش توی اداره ست" و بعد نوبت خودت بود که دیگه خنده ات قطع شدنی نبود...
* یادته گفته بودم دو تا شاگرد بشدت بدخط و نامنظم و حواس پرت دارم به اسم ناهید و حدیثه که درسشون هم خیلی ضعیفه؟
# آره، یادمه. همون دوتا که مادر یکی شون گفته بود دخترم به محبت شما نیاز داره و من حسودیم شده بود؟؟
* تو وحسودی؟؟ آره، همون! خب، داشتم میگفتم. چند وقت بود دنبال بهونه بودم تا این دوتا رو تشویق کنم تا به جوّکلاس برگردند؛ چون توی یه سیر نزولی افتاده بودند و هرروز وضعیتشان بدتر میشد و تلاشهای منم بیفایده بود.
دیروز که تکالیف بچه ها را بررسی میکردم، بالاخره بهانه¹ اش پیدا شد. دیدم حدیثه کمی و فقط کمی خوش خط تر از همیشه نوشته و ناهید هم جملات به نسبت خوبی توی تکلیف جمله سازی ساخته بود. رفتم وروی سکوی کلاس ایستادم و گفتم: بچه ها یه خبر!! همه حواسشون جمع شد که چی میخوام بگم؟ اسم حدیثه و ناهید رو آوردم و ازشون تشکر کردم و علت اینکه چرا دارن تشویق میشن رو هم با کلی آب و تاب گفتم و از بچه ها خواستم براشون دست بزنند.
# خب؟؟ بعدش؟
* همین دیگه...
# یعنی فقط دست زدین براشون؟
*آره خب.
# همچین گفتی تشویق شون کردم گفتم حتما الان بنزینی، گازوییلی چیزی براشون واریز کردی؟
*عصبانی شدم از حرفت و گفتم:
* "وقتی میگم مسخره ای، میگی من کجام مسخره ست؟"
بعد برای اینکه به دل نگیرم، سریع گفتی:
#" نه، ببخشید منظورم اینه که جایزه هیچی بهشون ندادی؟"
* نه، چیزی آماده نداشتم، اما ایکاش از اون لحظه عکس گرفته بودم و الان بهت نشون میدادم. شاید باورت نشه، چشمهاشون چه برقی میزد؟ ناهید اومد کنارم وگفت: خانوم تو بهم گفتی دختر عزیزم؟؟ گفتم: آره، مگه چیه؟ گفت: هیچی و رفت و من دیدم که داره روی ابرها راه میره...حدیثه اومد و گفت: خانوم غیر از دستخطم، از خودمم راضی ای؟ گفتم: تو دختر خوبی هستی و بهتر ازین هم میتونی باشی. توی این دوماه برعکس خیلی از بچه ها که مدام ابراز علاقه میکنند، حدیثه چیزی از محبتش بروز نداده بود، گفت: خانوم! من اندازه دنیا تو رو دوست دارم.
سعی کردی قیافه ات رو جدی کنی و بلند شدی که بری...
دستتو گرفتم و کشیدم کجا داری میری؟
# گفتی: هیچی دیگه، حسابی با دانش آموزات خوشی دیگه...
* گفتم: تو وحسودی...؟؟
پی نوشت¹: بچه ها بشدت باهوش و تیزند، تشویقهای بی اساس و پایه و بدون علت مشخص، بچه ها را سطحی بار می آورد و توقع دیگر دانش آموزان را در پی دارد.