بسم الله...
✔ سکانس اول:
بهت که گفتم: امروز دومین روز از همان ماه دوست داشتنی ام بود. کلافه باشی، دلتنگ باشی، دلگیر باشی، شنبه باشد و خسته باشی، معلم هم باشی، سخخخخخت است. حتی لحظه ای نگاه معصومشان از تو برداشته نمی شود.
گفتی: اما تو هم یک انسان هستی با همهی فراز و فرودهایش و من اینها را برای دلخوشی ات نمیگویم...
فقط میگویم شاید کمی آرامتر شوی. مییییییدانم؛ امروز میوهی ممنوعهی معلمی را خورده ای و حالا مثل مرغ سرکَنده ...عیبی ندارد عزیزم، پیش میآید.
گفتم: امابعضی چیزها، یک بارَش هم زیاد است.
✔ سکانس دوم:
خسته وکلافه بودم، بچه ها هم بعد از دوروز تعطیلی بمب انرژی بودند و حریفشان نبودم...
وقتی خودت بشدت از درون بهم ریخته ای همین میشود.
و بالاخره...
قهر کردم، درست مثل تو که ازاین حربه در برابر منِ بی دفاع...بگذریم.
قهر کردم و سکوت، شبیه خودت...آنها سکوت معلمشان را دوست نمیدارند، درست شبیه خودم که بیزارم از آن سکوتهای ممتد و طولانی ات... قهر کردم اما نگفتم که دوستشان ندارم.
خوب شد که نگفتم... چون باور نمیکردند ومن میشدم چوپان دروغگو.
✔ سکانس سوم:
موقع خداحافظی یاسمن یک نامه برایم آورد...
"خانم اگر شما را عزیت¹ کردیم، ببخشید. اگر شما ما را حلال نکنید، اما ما شما را حلال میکنیم".
تا فردا که دوباره ببینمشان این جمله مرا میکُشد.
معلمی سخخخخت است، مخصوصا اگر بهم ریخته باشی...
گاهی میگویم: ایکاش معلمها ربات بودند...
⚅ پی نوشت:
۱. عزیت همان اذیت است همراه غلط املایی!
ادامه ۱. معلمش خوب به او یاد نداده است.