هو اللطیف
در هراس از ابهام روزگار
و روزهایی پر از تشویش
در کوره راهِ رفتن و نرسیدن
هِی زمین خوردن و هِی برخواستن
باز زمین خوردن و... آه از دل برآوردن
با زانوانی خلیده از تنهایی
با دلی زخمی از نگاههای تلخ
با قلبی مذاب
با دستانی پر از عطشِ اشتیاق
و باچشمانی دوخته بر افقِ سایه ات
سایه ای که روزی نقش و نگار بود بر هر چه سرمایه ام بود
.
.
.
تو را صدا میزنم
ای نسیم بهارم
ای شکوفه ی نهال روشنم
در دل تردیدها
از دل خزانی خسته تو را صدا میزنم...