به نام او
و امروز باز هم شانزدهمین روز به وقت آذر و من وقتی فهمیدم چقدررررر از زندگی عقبم که برای چندصدهزارمین بار یاد تو افتادم. شانزدهمین روز از همان فصلِ به بار نشستهی دل. نگو بیخیال دل که همین حالا مثل همان روزها بی معطلی میزنم زیر گریه!!!
یادت هست؟ شیرینی میپختم. گفتم: نابلدم، اما لطفا نشنیده بگیر.
خندیدی و گفتی: ایییینهمه شیرینی فروشی در این شهر هست. بالاخره یکی از آنها دو عدد شیرینی کوچک برای جشن کوچک دونفرهی ما خواهند داشت. گفتم: نهههههه! میخواهم اهلیات کنم به بوی دستانم و عطر خوشبختی. با همان لهجهی مَن درآوردیات گفتی: دستت شما درد نکند ...یعنی ما...؟؟
پریدم توی حرفت که ادامه اش را نگویی که عصبانی نشوم. گفتم: نه خیییییییر! گفتی: .....
گفتی: ......
به اینجا که رسیدیم چه گفتی؟؟هان؟ هرچه فکر میکنم یادم نمیآید.
خاطراتت دارند محو میشوند و من هر روز با این کابوس به خواب میروم که نکند فردا از جنس صدا و رنگ نفسها و عطر خاطراتت چیزی در ذهنم نمانده باشد؛