به نام خدای هرچه دلتنگیست...
راهِ آشنای بیغربت اگر میشناسی
من اولین رهگذر آن خواهم بود
باور کن
به نام خدای هرچه دلتنگیست...
راهِ آشنای بیغربت اگر میشناسی
من اولین رهگذر آن خواهم بود
باور کن
به نام خدا
با اینکه عاشق هم بودیم، اما هیییییچوقت درست و حسابی باهم حرف نزدیم. زیاد حرف میزدیم اما از هر دوتا جمله مون صددرصد یکی از اونها بدوبیراه گفتن و مسخره کردن و نیش و کنایه و دست انداختن و ازین چیزها بود. ازهمین کارای نوجوونها!!
به نام اوی من و تو
داشتم نگاهت میکردم. همونموقع که اومدی توی دفتر و حس کردی اوضاع عادی نیست و پرسیدی چه خبره و اون همکارت که اتفاقا زیاد بهش نزدیک نمیشی، گفت که فردا تعطیله، بعد هم از سر شوق و ذوق زد زیر خنده... اما تو انگار یکدفعه غمی سنگین روی دلت افتاد. انگار یکدفعه ذهنت بهم ریخت، درسته؟ نگو که نه... دیگه خوب میشناسمت عزیزم.
به نام خدا
هرچه فکر میکنم باز هم به همان نتیجه میرسم؛ به همان حرف همیشگیام که: دلتنگی آدمها را بیچاره میکند و بیچارگی از آدمها، آدمهای تازه میسازد و تو باز بگو که زیادی دارم شلوغش میکنم. بگو...خیالی نیست.
به نام او
و امروز باز هم شانزدهمین روز به وقت آذر و من وقتی فهمیدم چقدررررر از زندگی عقبم که برای چندصدهزارمین بار یاد تو افتادم. شانزدهمین روز از همان فصلِ به بار نشستهی دل. نگو بیخیال دل که همین حالا مثل همان روزها بی معطلی میزنم زیر گریه!!!
به نام خدای فؤادها...
این روزها با سرعت و بیرحمی هرچه تمامتر دارند مرا از تو دور میکنند، آنهم در جنگی نابرابر و من بیدفاعترین آدمم اینجا، روی این تکه از زمین.
به نام خدای دلْتنگی
موقع خداحافظی، به عادت همیشگی دستهاشو میگرفتم. و همونطور که یکی یکی انگشتهاشو میبستم توی کف دستش، سفارشهای همیشگیمو براش لیست میکردم...
به نام خدا...
از همان روزی که حرف "عقل" را وسط کشیدی، باید شصتم خبردار میشد.
یادت هست؟
گفتم: من، تو، دیوانگی و این شعارم شده بود.
گفتی: حالا صبر کن.
حتی اگر شمارش روزهای هفته از دستت رفته باشد، که میدانم رفته، اما...
صبح جمعه را با دست و پا زدن در بیمهاو امیدهایش، عصر جمعه را با دلتنگی های خفه کننده اش و پایان جمعه را با افسردگی مزمن و غیرقابل درمانش خواهی شناخت...
این هفته هم تَه کشید.