به نام او

از: فؤاد
به: استاد فیروزه

تو را به خدا کاری کنید استاد. خاطره هایم دارد کمرنگ می‌شود. امان از پیری و هزار کوفت و زهرماری که از آن نصیب آدم می‌شود و یکی از اولین‌هایش کم شدن حافظه است. آنقدررررر در تضاد و تزاحم حس‌های مبهم و پریشان دست و پا می‌زنم که خودم هم نمی‌دانم از جانِ "گذشته" چه می‌خواهم و چه پدرکُشتگی‌ای با "آینده" دارم، از "حال" هم که دلِ خوشی ندارم. آن روزها که شاگردی‌تان را می‌کردم، چقدرررررر تلاش می‌کردید تا حداقل این ذهن پریشان و درهم و برهم کمی آرام بگیرد. یادم نمی‌رود که می‌گفتید آرزویم شده که فوادم بتواند یک شب را راحت بخوابد و من در دلم خندیده بودم که بعید می‌دانم به آرزویتان برسید؛ اما تماااااام کارهایی که به من یاد می‌دادید را مو به مو انجام می‌دادم، چون نامردی بود که بخواهم خلاف حرفهایتان عمل کنم.
خاطرتان هنوز عزیز است استاد، اما فؤادت خییییلی ترسو شده؛ او حالا از خاطره هایش هم می‌ترسد.‌
از آن روز سرد و‌ برفی، از آن تکه فیلم و‌آن سکانس معروف که تکه کلامش شده بود، از آن موسیقی پر از تضاد مختاباد، از آن راسته‌ی لباس فروش‌ها، از آن کتاب‌فروشی خیابان دی، از آن پرواز آخر به مقصد خلیج، از آن خط نوشته ها، از آن سررسید به وقت سال۹۰ و اندی، از آن شانزدهمین روز، از آن امامزده و ورودی فیروزه ای رنگش، از اسم آن شهر کوچک...
به خدا...راست می‌گویم. از همه‌شان می‌ترسم.
به قول فاضل نظری: 
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد! مسلمانی بس است...

به ذکر و دعا و توسلی روحم را شاد کنید.
شاگرد از دست رفته‌تان : فؤاد