به نام خدا
با اینکه عاشق هم بودیم، اما هیییییچوقت درست و حسابی باهم حرف نزدیم. زیاد حرف میزدیم اما از هر دوتا جمله مون صددرصد یکی از اونها بدوبیراه گفتن و مسخره کردن و نیش و کنایه و دست انداختن و ازین چیزها بود. ازهمین کارای نوجوونها!! معمولا هم عادت نداشتیم به همدیگه سلام کنیم. مثلا بعد از دو هفته زنگ میزد و به محض اینکه میگفتم: الو... میگفت: خیلی دیونه ای!!! اصلا ازت خوشم نمیاد، به تو هم میگن دوست؟؟ و...همینجوری یه نفس ادامه میداد تا خودش خسته میشد. میگفتم: خب! تموم شد؟ حالا میذاری منم بگم؟؟ منم کم نمیاوردم و مثل خودش جوابشو میدادم. خیلی بچه بودیم اونروزها... سال دیپلم بود، شاید هم پیش دانشگاهی...
بزرگتر شدیم اما عوض نشدیم... مثلا مرداد که میشد تا روز یازدهم که روز تولدشه، انتظار میکشیدم که بهش پیام بدم و یه کم فحش نثارش کنم و بعد بگم تولدت مبارک مسخرهی من، صدسال به این سالها آلبالوی گَندیده و یا ۱۲۰ سالگیتو ببینم پیرزن غرغرو ویا بگم دوستت دارم بشردوپا.....و کلی اصطلاحات مَن درآوردی دیگه... بعد هم کلی سربه سرش بذارم و دستش بندازم که خیلیاشو الان جلوی شما روم نمیشه بگم....
و اینجور حرف زدن، بهترین چیزی بود که حالمونو خوب میکرد.
امسال که بعد از ماهها بیخبری ازش، روز یازدهم مرداد بدون سلام واحوالپرسی و تعارفهای الکی و ازین حرفها، بهش پیام دادم که: "تولدت مبارک دیووووووونه"! جواب داد: "بی وفا خبر داری من یه دختر چهارماهه دارم؟" منم با اینکه وقتی شنیدم بچهی دومش چهارماهه به دنیا اومده و من کلا بیخبر بودم به خودم لعنت فرستادم که چه دوستی هستم من؟ اما خودمو از تک و تا نینداختم و گفتم: مبارکه...همین وتمام .
میدونم کلی توی دلش از همون عبارات خاص خودش نثارم کرده... اما اشکالی نداره...
امشب یادم اومد که اون روزها یه دفترچهی کوچولوی آبی رنگ داشتم که توی اون شعرهای مختلفی که باحال وهوای اون روزهامون جورِجور بود رو مینوشتیم و زنگهای تفریح یه گوشه دور از چشم همه مینشستیم و اونها رو میخوندیم. اون خودش شعر میگه، انصافا شعرهای خوبی هم میگه و من همییییییشه بهش حسودی کردم، اما هیچوقت به روش نیاوردم.
آخرِ همون سال، سرِ اینکه اون دفترچهی آبی نهایتا پیش کدوممون بمونه، کلی دعوا کردیم و آخرش من پیروز شدم و بابدجنسی تمام، یه روز دفترچه رو آوردم خونه و دیگه به مدرسه نبردم و شد مالِ خودخودم.
امشب نمیدونم چی شد یهو یاد اون دفترچهی آبی افتادم. بازهم بدون اینکه سلامی بکنم و احوالی بپرسم بهش پیامک دادم که:" اون دفترچهی آبی رو یادته؟"
منتظرم ببینم چه جوابی میده؟ اما از یه چیزی مطمئنم. اونم اینه که پیامش سلام و احوالپرسی نداره، درست مثل پیام خودم. درست بعد از چهار ماه و نه روز پیش...یعنی یازده مرداد، روز تولدش.
≈ یعنی آخرین باری که به هم سلام کردیم، کِی بوده؟
≈ یعنی هنوزهم دفترچهی آبی رو یادشه؟