به نام خدا
هرچه فکر میکنم باز هم به همان نتیجه میرسم؛ به همان حرف همیشگیام که: دلتنگی آدمها را بیچاره میکند و بیچارگی از آدمها، آدمهای تازه میسازد و تو باز بگو که زیادی دارم شلوغش میکنم. بگو...خیالی نیست.
حرفم را قبول نداری اما خودت هم هرگاه، گاه و بیگاه مرا میبینی میگویی: باورم نمیشود تو همان آدم چند روز قبل و چندماه قبل وچند سال قبل باشی.
حالا به حرف من رسیدی نازنین؟
بگذار ساده تر بگویم: مثلا کسی که یک گلوله در قلبش شلیک شده باشد، میتواند همان آدم چندروز قبل باشد؟ یا کسی که از بالای یک پرتگاه عمیق به پایین پرت شده باشد؟ یا کسی که یک تصادف سهمگین و وحشتناک داشته است؟ و یا نابلدی که بی گدار به دریا زده باشد؟ و یا....
آیا این آدمها بعد از این تجربه ها، همان آدمهای چند روز قبلشان هستند؟ نه. نیستند. اینها جان سالم به در نمیبرند و اگر هم ببرند دیگر آدم چند روز قبلشان نیستند.
پس عجیب نیست که حس میکنی مرا نمیشناسی. حادثهی دلتنگی، حادثهی کمی نیست. من جانِ سالم به در بُردهی حادثهی دلتنگیام... دلتنگم و آدم چند روز قبل نیستم.