به نام خدا
هرچه فکر میکنم باز هم به همان نتیجه میرسم؛ به همان حرف همیشگیام که: دلتنگی آدمها را بیچاره میکند و بیچارگی از آدمها، آدمهای تازه میسازد و تو باز بگو که زیادی دارم شلوغش میکنم. بگو...خیالی نیست.
به نام او
و امروز باز هم شانزدهمین روز به وقت آذر و من وقتی فهمیدم چقدررررر از زندگی عقبم که برای چندصدهزارمین بار یاد تو افتادم. شانزدهمین روز از همان فصلِ به بار نشستهی دل. نگو بیخیال دل که همین حالا مثل همان روزها بی معطلی میزنم زیر گریه!!!
به نام خدای فؤادها...
این روزها با سرعت و بیرحمی هرچه تمامتر دارند مرا از تو دور میکنند، آنهم در جنگی نابرابر و من بیدفاعترین آدمم اینجا، روی این تکه از زمین.
به نام اوی من و تو
قصدم این بوده و هست که اینجا چیزی که حاصل قلم نوپا و ناپختهی خودم نباشد رو منتشر نکنم.
اما امشب عجیییییب دلم هوای این شعر را کرده⇩⇩
به نام خدای دلْتنگی
موقع خداحافظی، به عادت همیشگی دستهاشو میگرفتم. و همونطور که یکی یکی انگشتهاشو میبستم توی کف دستش، سفارشهای همیشگیمو براش لیست میکردم...
به نام خدا...
از همان روزی که حرف "عقل" را وسط کشیدی، باید شصتم خبردار میشد.
یادت هست؟
گفتم: من، تو، دیوانگی و این شعارم شده بود.
گفتی: حالا صبر کن.
بسم رب المهدی
پدر پرده نشین و غریبم سلام...
امروز باز هم جمعه ست
و
دارد میگذرد
و
هیچ اتفاق دیگری نیفتاد.
هو اللطیف
در هراس از ابهام روزگار
و روزهایی پر از تشویش
در کوره راهِ رفتن و نرسیدن
هِی زمین خوردن و هِی برخواستن
به نام او
چرا گاهی روزها کش می آیند؟ چرا گاهی انگار به ثانیه ها وزنه هایی آویزان شده برای نگذشتن، برای طولانی تر شدن؟
چه روزهای زمختی!! این روزها آنقدرررر نامهربان و ناموزون است که گاهی فراموش میکنم که این روزهای نامهربان در دل "پاییز" است که حالا اینهمه دل آزار شده است. پاییزی که عاشقش بوده و هستم، پاییزی که هرسال درست از ابتدای تابستان چشم به راهش هستم تا در هوای دل انگیزش ریه هایم را پر از هوای تازه کنم و نفس بکشم؛ نفس بکشم و زنده شوم ...