بسم رب المهدی

پدر پرده نشین و غریبم سلام...
امروز باز هم جمعه ست
و 
دارد میگذرد
و
هیچ اتفاق دیگری نیفتاد.

هیچ چیزی جز آمدن تو، اتفاق نیست. خودمان را دلخوش به چه کرده ایم؟
به بزرگ شدن مان؟ به قد کشیدن بچه هایمان؟ به کارو زندگی مان؟ به رفتن و آمدن هایمان؟ به هیاهوی شهرهایمان؟ به عاشق شدن هایمان؟
زندگی خوب است اما این‌ها فقط نوعی زیستن است. نام زندگی از سرش زیادی است.
زیستن کجا و زندگی کردن کجا؟ و‌کیست که نداند تفاوت این دو را؟

من فکر میکنم دراین چندین صدسال، تو، منتظر من بوده ای، نه من منتظر تو ...
آقا! از خودم ناامید شده ام، اما از آمدنت نه...

بیا اصلا قراری بگذاریم.
اییییینهمه سال تو در انتظار خوب شدنم ماندی و من چشم به راه آمدنت...
تو انتظار کشیدی تا من خوب شوم، بعد بیایی.

حالا بیا تقدم و تأخر این دو اتفاق را جابجا کنیم...
آقا بیا معادله را جابجا کنیم.
تو بیا! قول میدهم خوب شوم
تو بیا! قول میدهم حداقل خوب به نظر برسم.