۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

میخکوب ۱

به نام اوی من و تو

"میخکوب" حکایت حرفهای عجیب و غریب، عمیق،  یا تاسف برانگیز دانش آموزانم هست
به مرور آنها را می‌نویسم و با نام میخکوب منتشر می‌کنم.

 

حیفم می‌آید اینها نگفته باقی‌ بمانند.

شاید اینها تنها یادگارهای به جا مانده از یک آموزگار بعد از نبودنش باشد.

  • فهیمه ‌‌‌
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

عشق کیلویی چند؟

هوالمحبوب...

از وقتی شناختمش، هیییییچوقت حس خوبی به روز تولدش و تبریک‌ و کادوهای این روز و بقیه ی متعلقات مرسومش نداشت‌. میگفت: "آخه روز تولد که جشن گرفتن نداره، یکسال پیر شدن خوشحالی داره؟؟!!"
خودم هم یک‌بار دیده بودم که روز تولدش خیلی بغض داشت و تا  آمدم سر حرف را باهاش باز کنم، بغضش ترکید و زد زیر گریه.

  • فهیمه ‌‌‌
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

نفس بکش

به نام او

چرا گاهی روزها کش می آیند؟ چرا گاهی انگار به ثانیه ها وزنه هایی آویزان شده برای نگذشتن، برای طولانی تر شدن؟

چه روزهای زمختی!! این روزها آنقدرررر نامهربان و ناموزون است که گاهی فراموش می‌کنم که این روزهای نامهربان در دل "پاییز" است که حالا اینهمه دل آزار شده است. پاییزی که عاشقش بوده و هستم، پاییزی که هرسال درست از ابتدای تابستان چشم به راهش هستم تا در هوای دل انگیزش ریه هایم را پر از هوای تازه کنم و نفس بکشم؛ نفس بکشم و زنده شوم ...

  • فهیمه ‌‌‌
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸

قاصدک بود و نمی دانستم

به نام او...

 غروب یک‌ روز زمستانی بود. دفتر شعرش را باز کرد و خواند:

چون رملهای خسته ی صحرا نشسته ام
بی وزن و در سکوت همین جا نشسته ام

گفتم: دست بردار، بی وزنی و سکوت صفت قاصدک هاست، اما تو که قاصدک نیستی نازنین!

لبخند زد و گفت: اما میتونم باشم ها!
گفتم: من که عاااااشق قاصدکهام، چون هنوز هم به خیال خام بچه گی هایم ، فکر می کنم قاصدکها از طرف خدا برایمان خبرهای خوب می آورند. ثابت کن که شبیه قاصدکی!!

اما بعدش یادم رفت بهش بگم: شوخی کردم به خدا!

و ثابت کرد...
آنقدررررررر آرام و بی صدا و در سکوت رفت که باورم شد یک روزی قاصدک آفریده شده بود...

  • فهیمه ‌‌‌
  • دوشنبه ۲۰ آبان ۹۸
موضوعات