به نام او

چرا گاهی روزها کش می آیند؟ چرا گاهی انگار به ثانیه ها وزنه هایی آویزان شده برای نگذشتن، برای طولانی تر شدن؟

چه روزهای زمختی!! این روزها آنقدرررر نامهربان و ناموزون است که گاهی فراموش می‌کنم که این روزهای نامهربان در دل "پاییز" است که حالا اینهمه دل آزار شده است. پاییزی که عاشقش بوده و هستم، پاییزی که هرسال درست از ابتدای تابستان چشم به راهش هستم تا در هوای دل انگیزش ریه هایم را پر از هوای تازه کنم و نفس بکشم؛ نفس بکشم و زنده شوم ...


اماگاهی حتی نفس کشیدن که بی اختیارترین کار دنیاست، فراموشت می شود، نفس نمی‌کشی، نمی‌خواهی که نفس بکشی!!

باد پاییزی دزد است؛ مادربزرگم همیشه این را می‌گفت و می‌گفت: که بیشتر مراقب خودم باشم.
کجایی عزیز که ببینی که این بار باد پاییزی، با من چه کرده است؟
چندروزی ست سرما قوت گرفته و دستانم یخ زده اند. شبیه روزهای سرد مدرسه که دستان‌مان با نفسهای کودکانه مان گرم نمی‌شد تا از رگبارکلمات معلم به وقت دیکته عقب نمانیم...دستانم یخ زده اند؛ دستانی که همیشه به آنها افتخار کرده ام و گفته ام، اگرقلب دوم همه مردم در پاهایشان است اما قلب دوم من در دستانم روییده...
اما با این دستان یخ زده پاییز را چگونه خواهم گذراند؟ حیرتی عجیب وجودم را فرا گرفته است؛ امان از داشتن و نداشتن...