هوالمحبوب...

از وقتی شناختمش، هیییییچوقت حس خوبی به روز تولدش و تبریک‌ و کادوهای این روز و بقیه ی متعلقات مرسومش نداشت‌. میگفت: "آخه روز تولد که جشن گرفتن نداره، یکسال پیر شدن خوشحالی داره؟؟!!"
خودم هم یک‌بار دیده بودم که روز تولدش خیلی بغض داشت و تا  آمدم سر حرف را باهاش باز کنم، بغضش ترکید و زد زیر گریه.


گفتم: وااااا، دیونه! واسه چی گریه میکنی دختر؟

گفت: چون توی این یکسالی که گذشت، به اندازه ی یکسال زندگی نکردم.
گفتم: مگه دنیا میدون مسابقه ست؟ تو هم مثل بقیه داری زندگی می‌کنی دیگه، تازه از خیلی‌ها بهتر و قشنگ‌تر.
سکوت کرد.
مجبور شدم دوباره خودم ادامه بدم.
پوزخندی زدم و گفتم: خب! کلک! حالا کجا رو قراره فتح کنی که اینقدررررر عجله و تب و تاب داری؟
با جدیت نگاهم کرد و انگار که جوابم را از قبل آماده کرده باشد، سریع گفت:قله ی عشق رو!

پُقی زدم زیر خنده و گفتم: واااای، چه رمانتیک! بابا عشق کیلویی چنده؟ بیخیال.
لبخند سردی زد و نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و رفت‌.

مدتی ازش بی‌خبر بودم.  بعد از یکسال و نیم دیروز عصر بهم زنگ زد، جوری حرف میزد که انگار تمام خوشحالیهای دنیا رو یک جا بهش داده باشند. گفتم: چیه؟ چه خبره؟ گفت: دیدی بالاخره قله ی عشق رو فتح کردم؟؟!! فهمیدم عاشق شده...بدون اینکه به من مجال حرف زدن بده بین حرفهاش گفت که حالا انگار هر یک سال به اندازه ی ده سال وقت دارم، به قدر ده سال زندگی بهم خوش میگذره، به اندازه ده سال شوق دارم، به اندازه ده سال می‌خندم، به اندازه ده سال ...

فکر کنم حالا دیگه روز تولدش جشن گرفتن داره...