به نام اوی من و تو

خیلی وقت بود که توی دنیای تنگ و تاریک خودش دنبال یه روزنه میگشت
میخواست هرطوری هست از پیله ای که دور خودش درست کرده نجات پیدا کنه
دنبال یه روزنه میگشت
هر روز سااااااعتها فکر میکرد
تمام زوایای ذهنش رو زیر و رو میکرد، به دنبال اون روزنه
اسمش رو گذاشته بود: "روزنه‌ی رهایی"
کسی چه می‌دانست؟ شاید اصلا تمااااام صبحها به امید پیدا کردن آن روزنه از خواب بیدار میشد.

 به هرکی می‌گفتم، می‌گفت: نههههه، امکان نداره، ما که فقططططط صبح بخیرهای پر از انرژی‌شو‌ می‌شنویم.

بعد از آن صبح بخیر گفتن‌ها، کار روزانه اش شروع می‌شد
 تماااااام خانه را میگشت
حتی پشت قاب عکسهای روی دیوار رو
حتی لابه لای کتابهای لاغر رو
و زیر گلدان شمعدونی که عادت داشت فقط از دستهای خودش آب بخوره

همه جا رو که خوب میگشت، دیگه شب شده بود...
با خودش حساب می‌کرد که یه روز دیگه هم گذشت و اون روزنه پیدا نشد...

برایش مثل یک مأموریت بود انگار
یه مأموریت که روی دوشش سنگینی می‌کرد 
مأموریتی که هرروز او را ساکت‌تر و دلتنگ‌تر می‌کرد
و ‌هر روز جسم ضعیفش را ضعیف‌تر
دلتنگ بود اما دلزده نه...
این را خودش گفته بود
یادم میاد یه وقتی بهم گفت: منم مثل تو بیشترین کلمه‌ی کلیدی نوشته‌هام یه روزی دلتنگی بوده، اما حالا دیگه نیست.
گفتم: حالا چیه؟
خندید و‌ گفت: فرض کن"صبح بخیر"
گفتم: اما تو...
نگذاشت ادامه بدم و گفت: یه روزی صبحم "به خیر" میشه...

یه روز صبح که از خستگیِ گشتن‌های روز قبل، رمقی برای بلندشدن و صبح بخیر گفتن و دوباره گشتن نداشت، چشمش به پنجره ای که گوشه اتاقش بود، افتاد
نور خورشید مستقیم توی چشمش تابید
انگار اولین بار بود که پنجره رو می‌دید


پنجره رو باز کرد
خورشید رو بغل کرد...
گمشده اش رو پیدا کرده بود انگار...

≈ صبحش به خیر شد!!