به نام خدای فؤادها...


این روزها با سرعت و بی‌رحمی هرچه تمام‌تر دارند مرا از تو دور می‌کنند، آن‌هم در جنگی نابرابر و من بی‌دفاع‌ترین آدمم اینجا، روی این تکه از زمین.
گفتم زمین؛ من حتی دیگر به زمینٍ زیر پایم نیز اطمینان ندارم. نگو که کسی بی‌جا می‌کند اعتمادهای مرا بی‌اعتبار کند؛ چون گلایه ها و دل‌واپسی هایت دیگر کارساز نیست. دیگر به دل نمی‌نشیند؛ ببخش. داستان چوپان دروغگوی دبستانمان را یادت می‌آید؟ همان که یک‌بار به خاطر شیطنت مجبور شدیم دوازده بار از روی آن بنویسیم. آنقدر از روی آن نوشتیم که تمامش را حفظ شدیم.
و هنگام بازی، من شدم اهل ساده‌ی آن روستا که هر بار صدایت را شنیدم سراسیمه به سمتت دویدم و تو هر بار، در این نمایشِ تکراری، باز به من می‌خندیدی و وقتی من دل‌شکسته بازمی‌گشتم، داد می‌زدی که: "شوخی کردم به خداااااا...."


≈ آدم‌ها شوخی شوخی به گنجشک‌ها سنگ می‌زنند، اما گنجشک‌ها جدی جدی می‌میرند.