به نام او...

 باد که می وزد،‌ هوایی میشوم
چه نسیمِ بهار باشد، چه بادِ پاییزی، چه گردباد و طوفان
 از اتاق بیرون میدوم، نفس میکشم، عمییییق
تا ریه هایم پر شود از هوایی که از کنار تو رد شده
هنوز آنقدرها پیر نشده ام که خاطراتم از یادم رفته باشد...


مثل بچه هایم شده اند، خاطراتم را میگویم
هنوز زنده اند، دارند کنارم قد میکشند
با بزرگ شدنشان دلم غَنج میرود و ذوق میکنم...
هرچیزی قدیمی اش با ارزش تر است، خاطرات هم...
خاطراتت قدیمی شده اند، اما خاطرت نه...

راستی
عزیز شکل زندگی!
حواست هست؟ دو ماه است که پاییز شده
اما هرچه می گویند من باور نمیکنم
آخرْ پاییز قشنگِ من و اییییینهمه دلتنگی؟؟
میترسم؛ نکند فصلها جابجا شده اند؟؟

 اما نه...
تو میگویی عجیب است که اتفاقها فصلها را بسازند؟؟
مثلا: بهارِ بی تو پاییز شود 
و پاییز، در کنار تو، همچون بهار...؟

عجیب نیست، میشود، خودت خواهی دید!!