به نام خدا

دوست ندارم توی وبلاگم خاطرات روزانه بنویسم. خاطراتی که دردی از ملت خواننده دوا نمیکنه و چیزی بهشون اضافه نمی‌کنه، اما این یکی رو محض همدردی با خودم می‌نویسم. 

دیروز با یکی از اساتید هم رشته‌ی خودم که به تازگی باهاشون آشناشدم قرار داشتم. قرار بود درباره یکی دوتا موضوع ازشون مشورت بگیرم و البته قرار بود یه سری از یادداشت‌هامو به انتخاب خودم ببرم ایشون ببینند. ایشون قبلا گفته بودند که میخوان یه کتاب درباره یکی از زیر شاخه های روانشناسی بنویسند اما چون گفتن که خودشون خیلی قلم قوی ای ندارند(البته من اینطور فکر نمیکنم) میخوان کسی کنار دستشون بهشون کمک کنه و‌محتوای علمی تحلیل ایشون رو با یه قلم دلنشین و‌کمی ادبی به نگارش دربیاره. منم که کلا هرجا اسم کتاب و نویسندگی بیاد شاخکهام تیز میشه بهشون گفتم استاد میشه یادداشتهای منو بخونید؟ اگر شما مایل باشین من خیلی دلم میخواد کمک تون کنم. ایشون هم استقبال کردند.‌ 

خلاصه برای دیروز ساعت ۶ عصر قرار گذاشته بودیم و‌من چون ساعت ۵ ونیم از مدرسه تعطیل میشدم، تصمیم گرفتم یک ربع یا نهایتا بیست دقیقه از مدیر محترم مدرسه که اتفاقا خیلی هم سختگیر هستند مرخصی بگیرم و بتونم بدون اینکه نزدیک n تومن پول آژانس بدم خودم را به دفتر استاد برسونم. در کمال ناباوری من، خانم مدیر با مرخصی بیست دقیقه ای من موافقت کردند؛ اما با اینکه زنگ آخر، نقاشی داشتیم و من هم موضوع نقاشی به بچه ها داده بودم و‌میدونستم که بچه ها در کمال آرامش به کارشون خواهند پرداخت و با من کار چندان خاصی ندارند، اما موقع رفتن وجدانم یهو به درد اومد و پشیمون شدم از اینکه بچه ها رو‌تنها بذارم.‌ گفتم اشکالی نداره، بعد از زنگ راه میفتم و با پرداخت n تومن خودم را سرساعت به دفتر استاد میرسونم.‌

نوشته هامو توی یک هفته‌ی گذشته با وسواس خاصی گلچین کرده بودم( ده تا یادداشت در موضوعات مختلف از بین حدود صد تا) و بعضی از اونها رو دوباره بازنویسی و ویرایش کرده بودم که در بهترین حالت ممکن خودش باشه و کلی روی صفحه آرایی و تنظیم خطوط و نوع فونت و ....هرچیزی که فکرش را بکنید وقت و انرژی گذاشته بودم و واقعا دلم میخواست که نظر ایشون مثبت باشه. سر راه هم آنها را پرینت گرفته و آماده داخل کیفم گذاشته بودم که بعد از مدرسه معطل نشوم. خلاصه زنگ خورد و من به سرعت برق و باد به سمت دفتر ایشون حرکت کردم. 
سر ساعت رسیدم و‌خوشحال و‌خندان (البته همراه با یه قلب درد ریز بخاطر پرداختn  تومن پول کرایه آژانس) داخل دفتر ایشان شدم و وقتی که با یک اعتماد به نفس بسیاااااار بالا ازاینکه مطمئن بودم ایشان نوشته هام رو میپسندن، در کیفم را باز کردم که نوشته هام رو تقدیم کنم....
فهمیدم برگه هارو لای دفتر ثبت نمرات کلاسم گذاشته بودم و برای اینکه کیفم را سبک کنم آن را داخل کمد کلاس گذاشتم.‌
ای واااااای... قیافه ام توی اون لحظه دیدنی بود...