به نام اوی من و تو 

داشتم نگاهت می‌کردم.‌ همونموقع که اومدی توی دفتر و حس کردی اوضاع عادی نیست و  پرسیدی چه خبره و اون همکارت که اتفاقا زیاد بهش نزدیک نمیشی، گفت که فردا تعطیله، بعد هم از سر شوق و ذوق زد زیر خنده... اما تو انگار یکدفعه غمی سنگین روی دلت افتاد. انگار یکدفعه ذهنت بهم ریخت، درسته؟ نگو که نه... دیگه خوب میشناسمت عزیزم.

وقتی اهل دروغ نیستی، پس به خودت هم دروغ نگو؛ بهم برمیخوره. چندبار ازت خواهش کنم که با خودت مهربونتر باشی؟ حالا اومدی نشستی و بعد از کلی بالا و پایین کردن اون گوشی قدیمی، این آهنگ رو پیدا کردی که چی بشه آخه؟؟ که هی از اول پلی کنی تا آخر و دوباره از اول و...باز از اول و.....چند هزار بار این آهنگ رو از اول تا آخر؟؟!!!
اگه می‌پرسم چرا؟ نه اینکه جوابش را ندونم و یا منتظر جواب تو باشم، نهههه.‌
اما چرا واقعا؟؟؟چرا دست از سر بعضی روزها نمیشه برداشت؟؟

 

 

حواست هست هوای اتاقت چقدررررر سرده؟ تمام انگشتهات یخ زده...خودت که به فکر نیستی، بذار حداقل من شوفاژ اتاقت رو روشن کنم... باشه، باشه، دست نمیزنم. ببخشید. پس حداقل بخاطر من، این پتو رو بنداز روی پاهات و بذار یه کم گرم بشی!! این‌کار رو‌هم دوست نداری؟ باشه... اصلا هر چی تو‌بگی. آهاااان! چای! با یه استکان چای داغ چطوری؟ اونم نه؟؟ حتی اگه با اون بیسکوییت هایی که دوست داری برات بیارم؟؟ باشه. نمیارم. عصبانی نشو. 

 

≈ کاش فردا چهارشنبه نباشه...