هوالسَّمیع...

 برق چشمها و گوشهایش...

گفتم کِی وقت داری ببینمت، یک کم درد دل کنیم؟ گفت: همین الان. بگوکجایی؟خودم میام پیشت.
یک ساعت نشده پشت در خانه بود. بدون هیییییییچ تشریفاتی... گفت که فقط آمدم تا برایم حرف بزنی ...

آنقدر یهویی آماده شنیدن بود که خودم آنقدر یهویی حرفامو آماده نکرده بودم.


آنقدر گرم و آرام دستانم را توی دستانش گرفته بود که یک لحظه خودم شک کردم که مگر اتفاق خاصی افتاده...؟

اما او الان روبرویم نشسته بود و طوری خودش را آماده شنیدن کرده بود که اگر هیچ حرفی هم برای گفتن نداشتم، مشتاق می شدم که به اندازه ی یک رمانِ هزار صفحه ای برایش حرف بزنم.
چشمانش مشتاق، دستانش گرم و گوشهایش از شوق شنیدن لبریز بود و من داشتم آن همه اشتیاق را تمااااااشا میکردم...گوشهاش داشت برق می زد برای شنیدن.

پی نوشت:

۱. این آدمها جزو حال خوب کن های دنیان؛ اگر یکی شو دارید به اندازه ی هممممممه ی دنیا قدرش را بدونید...

۲. خلیفه اش باشی و شبیه اش نباشی، در حقش جفا کرده ای؛ او به قدرِ خدایی اش، شنواست؛ تو نیز به اندازه ی انسان بودنت "شنوا" باش...