به نام اوی من و تو

✔ بگذار تو را آرزو کنم...

گفت: آرزو کن، گفتم: تو ؛ گفت: آرزوهای بزررررگتر، گفتم: تو ...
گفت: تاکِی؟!! گفتم: تا روییدن گلهای رستاخیز!
گفت: اما تا آنروز خیییییلی راه مانده،  خسته خواهی شد.
گفتم: عاشقی که خسته شود، عاشق نیست. عاشقی که حرف از "نشدن" بزند، به ساحت عشق خیانت کرده است.


خندید و گفت: تو انگار روی ابرها پرواز میکنی!! تو گویی هیچوقت ناملایمتی ای از زمین و زمینیان ندیده ای...
نگاهش کردم باسکوت و گفتم: هرکه بیشتر چشیده باشد، بیشتر عاشق میشود، هرکه بیشتر سوخته باشد، سوختن بیشتر میطلبد.
گفت: حرفهایت شبیه قصه هاست، قصه لیلی و مجنون، قصه شیرین و فرهاد، قصه ی...نازنین! قصه ها قصه اند، قصه ها فقط خوانده میشوند وکمتر باور میشوند؛ نخواااااه که باور کُن‍َندَت...
به چشمانش خیره شدم، پلک نزدم، دستانش را در دستانم فشردم و گفتم: من در انتظار باورِ مردمان نیستم نگارم! باورِ تو برایم بهشتِ روی زمین است...
آرزوی تو را داشتن برایم‌ آرزوی همه ی خوبیهاست، تو را داشتن و تو را دوست داشتن؛ بی اغراق عشق به تو، مانند عشق به بهار است، عشق به همه ی خوبیها و عشق به زیستن است. آرزوی تو را داشتن برایم شیرین است، پس بگذار تو را آرزو کنم...آرزوی تو را دارم، در دنیا و عُقبی و از خدایِ جانِ جهان، کنار تو نفس کشیدن و دم زدن در هوای تو را میخواهم. در کنار تو و در هوای تو نفس زدن، هوایم را خوش میکند و هوای خوش، شادی آفرین است؛ چه شادی جسم و چه شادی روح...
بگذار بازهم بگویم که: من_ در کنار تو_ قد میکشم_و_بزرگ میشوم_و_فاتح قله ها میشوم...