۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شادی» ثبت شده است

وقتی اَبرها به کلاس ما آمدند...

هواللطیف

یادته یکی یکی اسم دانش آموزامو می‌پرسیدی؟ و هر روز اصرار می‌کردی که اتفاقات خوب و بد مدرسه رو برات تعریف کنم؟ خودت هم چیزهای تعریف کردنی کم نداشتی، با آن لحن شیرین ات که من می‌مُردم براش و مسخره بازی‌هایی که موقع تعریف کردن آنها از خودت درمیاوردی!! بعد که من غش می‌کردم از خنده، قیافه‌ی مظلومی به خودت می‌گرفتی و می‌گفتی:" مگه من دارم جوک میگم که تو اینقدر می‌خندی؟؟!!! بخدا همش مال همین دوساعت پیش توی اداره ست" و بعد نوبت خودت بود که دیگه خنده ات قطع شدنی نبود...

  • فهیمه ‌‌‌
  • دوشنبه ۴ آذر ۹۸

تو

 به نام اوی من و تو

✔ بگذار تو را آرزو کنم...

گفت: آرزو کن، گفتم: تو ؛ گفت: آرزوهای بزررررگتر، گفتم: تو ...
گفت: تاکِی؟!! گفتم: تا روییدن گلهای رستاخیز!
گفت: اما تا آنروز خیییییلی راه مانده،  خسته خواهی شد.
گفتم: عاشقی که خسته شود، عاشق نیست. عاشقی که حرف از "نشدن" بزند، به ساحت عشق خیانت کرده است.

  • فهیمه ‌‌‌
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸
موضوعات