به نام خدا...

از همان روزی که حرف "عقل" را وسط کشیدی، باید شصتم خبردار می‌شد.
یادت هست؟‌
 گفتم: من، تو، دیوانگی و این شعارم شده بود.
گفتی: حالا صبر کن.


گفتم: صبر؟؟؟
خندیدی... از همان خنده ها که آخر کار دست من داد!!
از آن خنده هایی که این روزها حتی وقتی تصویر محوی از آن در ذهنم مجسم می‌شود، دلم هُرّی می‌ریزد...
خندیدی و به سمت خیابان به راه افتادی...
درست دومین روز از همین ماه دوست داشتنی ام بود...
یادت هست؟

و‌امروز دومین روز از همان ماه است.
گفتم: آ مثل چی؟ 
گفتی: حواست باشه، من شاگردت نیستم ها... بازهم از همان خنده ها که...
اصرار کردم که بگویی؛ گفتی: آ مثل آشوبی که منم، مثل آرامشی که تویی...
و چه تناسبی بین آشوب و آرامش؟؟!!
با غیظ نگاهت کردم...بغض کردم... دستت را روی دهانم گذاشتی تا چیزی نگویم.

گفتی: آ مثل آخرین بار...

همین قدرررر تلخ و‌گزنده...