۱۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

هیچِ هیچِ هیچ

💮 بسم الله الرحمن الرحیم

سوم دبستان را برای سومین سال پیاپی رفوزه شدم.
خودم سرشکسته بودم، اما "پدر" سرش بالا بود.
سینه سپر کرد و جلوی پوزخندها و تلخندهای همه اطرافیان، از دختر ته تغاریش دفاع کرد.
چندمین بار بود که شرمنده ی پدر شده بودم
اما او هر بار مهربانتر از دفعه ی پیش در آغوش گرفت این دختِر کوچک و ضعیف و پر از خطا و مردودی اش را... 

این بار هم "پرونده" ام را گرفت و

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۸

یادگار مادر

به نام اوی من و تو ...

یادش بخیر!
روز عقد آبجی منیژه، مامان خیلی ذوق زده بود. راه و بیراه اسفند دود میکرد و آیت الکرسی میخواند.
یادمه، خان عمو که جعبه های میوه را آورد و چید کنار حوض، مادر دوید توی اتاق و گفت: منیره جان! پاشو مادر، پاشو بیا توی حیاط میوه هارا باهم بشوریم، وقت نیست ها...

با مادر کنار حوض فیروزه نشستیم. مامان نمیتونست ذوق و شوقش را مخفی کند. مُدام حرف میزد و بی جهت لبخند میزد و دعامیکرد.
بهم گفت: بعد از رفتن بابات این حوض هم انگاری دلش گرفت؛ اما امروز این حوض هم داره میخنده.
بعد هم گفت: بعد از منیژه دل نگرانی ام فقط تویِ وروجکی!!

.

.

.

.
پنجره را باز میکنم و خیره میشوم به حوض فیروزه ای وسط حیاط...حالا تمامش یخ زده...
دلتنگ مادرم...مادر هم مثل خودم عاااااشق رنگ فیروزه ای بود. میروم سراغ سجاده ی ترمه ای که چندماه قبل از رفتنش برام خرید و کنار گذاشت.
سجاده ی فیروزه ای و تسبیح فیروزه ایِ یادگارِمادر، حالا تنها دلخوشی وقتهای دلتنگیمه؛
درست مثل حوض فیروزه ای یادگار آقاجون، که مرهم دلتنگی های مادر بود.

  • فهیمه ‌‌‌
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۸

آلزایمر

به نام او

وقتی مادر گم شد!

توی خانه مان وقتی چیزی گم‌میشد، اولین کسی که آن را پیدا میکرد، مادر بود.
از جورابهای من گرفته تا حلقه ازدواج آبجی منیژه؛ حتی کلید مغازه ی کوچک آقاجون که هیچوقت آن را از خودش جدا نمیکرد. آخر آقاجون همیشه میگفت: "کلید محل کاسبی یک مرد، کلید همت بلندشه!"

هر موقع در خانه با عجله و کلافگی دنبال چیزی میگشتیم، مادر درحالیکه شی گمشده (و حالا پیداشده) را توی دستش گرفته بود و روی هوا تکان میداد، از راه میرسید و پیروزمندانه میگفت: یافتم!
و من همیشه باخودم میگفتم: نکند مادر خودش وسایل مارا جایی میگذارد تا اینطوری به ما بفهماند که چقدررررر شلخته ایم...
اما نه...
گاهی خودش کلی به زحمت میفتاد برای یافتن اشیای گمشده ی ما، اما باز‌هم مثل همیشه خودش بود که یابنده بود.

حالا من و‌منیژه دیگر بزرگ‌شده ایم و کمتر پیش می آید چیزی را گم کنیم.
ما بزرگ‌ شدیم و مادر...
حالا نزدیک دوسال است که مادر دیگر یابنده نیست. مادر آنقدرررر یافت تا خودش گم‌شد.
کاش مادر میتوانست خودش را بیابد و بعد بازهم پیروزمندانه بگوید: یافتم، یافتم.

  • فهیمه ‌‌‌
  • جمعه ۱۷ آبان ۹۸

وسط وسط های دنیا

به نام او

دبستانی که بودم، همیشه شاگرد اول کلاس و مدرسه بودم.
دبستان که تمام شد و دنیا که بزرگتر شد و رقیبها که بیشتر شدند، دیگر من اول نبودم، آخر هم نبودم؛
جایی بین رتبه های کلاس بالا و پایین میشدم.

♨️ آن دوران جزو تلخترین خاطرات تحصیلی ام است.
چون جایگاهم مشخص نبود
دلهره ی یک رتبه بالاتر و پایین تر مرا میکُشت و اضطراب یک صدم پایین و بالا امانم را می برید.

  • فهیمه ‌‌‌
  • چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۸

سکوت

بسم الله الرحمن الرحیم

 چند روزی بود که از شدت کلافگی دنبال یک جفت گوش شنوا بودم...
که فقطططط بشنود...
یاد فرشته افتادم، بین همه ی دوستانم او به صمیمیت و اجتماعی بودن معروف بود.

یک روز عصر باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم که به دیدنش بروم...
مشغول کارهای خانه اش بود و هرازگاهے انگار یکهو متوجه من میشد که داشتم براش حرف میزدم، با دستپاچگی میگفت:

  • فهیمه ‌‌‌
  • چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۸

شال گردن

هوالحی...

مادربزرگم هرسال قبل از آمدن زمستان، جدیدترین مدل شال گردنی که درست به اندازه سن خودم قدیمی هست را می بافد و وقتی اولین برف زمستان می بارد، آن را به هر زحمتی که شده به دستم‌می رساند.

مادربزرگم هیییییچوقت با کسی جز من به امامزاده ای که تمام حاجتهایش را از آنجا می گیرد، نمی رود.
میگوید: تو همیییییشه باید بامن بیایی، من هم که بال درمیاورم برای همراهی کردنش.

همیشه وقتی درخانه قرآن میخواند، با آن عینک ته استکانی و قرآن بزرگی که خودم برای شصت وپنجمین سال تولدش برایش خریدم، مینشینم و زل میزنم بهش...او میخوانَد و من کِیف میکنم.

پی نوشت: مادربزرگهایم را هرگز ندیده ام، اما گویی عمری با آنها زیسته ام و کِیف کرده ام...
درست مثل وقتی که شال تازه ای برایم‌بافته اند، یا مرا با خودشان به امامزاده برده اند و ....

  • فهیمه ‌‌‌
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸
موضوعات