بسم الله الرحمن الرحیم

 چند روزی بود که از شدت کلافگی دنبال یک جفت گوش شنوا بودم...
که فقطططط بشنود...
یاد فرشته افتادم، بین همه ی دوستانم او به صمیمیت و اجتماعی بودن معروف بود.

یک روز عصر باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم که به دیدنش بروم...
مشغول کارهای خانه اش بود و هرازگاهے انگار یکهو متوجه من میشد که داشتم براش حرف میزدم، با دستپاچگی میگفت:

" چی میگفتی؟ ببخش حواسم نبود."
منم تکه پاره های جمله آخرم را از این طرف و آن طرف جمع میکردم و دوباره تحویلش میدادم
آن وقت لبخند سردی میزد و سرش را چند بار به نشانه ی تایید بالا و پایین می کرد  که نشان بدهد چقدر دارد شنوایی‌‌‍اش را برایم خرج میکند...
سرش مدام می چرخید و انگار داشت تمام چیزهایی که در یک هفته ی اخیر گم کرده بود را به یُمن حضور من از گوشه و کنار خانه اش پیدا میکرد...
گهگاهے که توی اتاقها و سالن درحال گردش بود، لبخند پیروزمندانه ای میزد، اما اصلا متوجه من نبود که مثل یک قایق شکسته به دنبالش این طرف و آن طرف میشدم تا بتوانم حداقل، حرفهایی که بخاطرش آن همه راه آمده بودم را بزنم و بروم.

آنقدر به دنبالش این طرف و آن طرف شدم که دیگر نه نایی داشتم برای حرف زدن و نه اشتیاقی بازهم برای حرف زدن....

دلتنگ تر و دلگیرتر از آن چیزی که رفته بودم برگشتم.


پ ن : سکوت را باید آموخت، در کنار کسانی که حتی شنیدن بلد نیستند...