بسم الله...
یک نکته ی تربیتی که ارزش گفتن و تأمل کردن دارد...
هرچند در نگاه اول خیلی بدیهی به نظر میاد، اما مشکل اینجاست که خیلی وقتها از طرف پدر ومادرها و همینطور معلم ها و مربیان رعایت نمیشه...👇👇
بسم الله...
یک نکته ی تربیتی که ارزش گفتن و تأمل کردن دارد...
هرچند در نگاه اول خیلی بدیهی به نظر میاد، اما مشکل اینجاست که خیلی وقتها از طرف پدر ومادرها و همینطور معلم ها و مربیان رعایت نمیشه...👇👇
هو اللطیف
در هراس از ابهام روزگار
و روزهایی پر از تشویش
در کوره راهِ رفتن و نرسیدن
هِی زمین خوردن و هِی برخواستن
به نام اوی من و تو
"میخکوب" حکایت حرفهای عجیب و غریب، عمیق، یا تاسف برانگیز دانش آموزانم هست
به مرور آنها را مینویسم و با نام میخکوب منتشر میکنم.
حیفم میآید اینها نگفته باقی بمانند.
شاید اینها تنها یادگارهای به جا مانده از یک آموزگار بعد از نبودنش باشد.
به نام او
تقدیم به همه ی پدران ساکنِ بهشت...
پدر به عادت همیشگی اش کنار حوض فیروزه نشسته بود و همانطور که با لبخند به ماهی کوچولوهایش غذا میداد زیرلب چیزهایی میگفت، از همان ذکرهای آرامش بخش خاص خودش...یٰارَحْمٰنُ یٰارَحیٖمْ...
داداش آمد توی حیاط و با تَشر گفت: "آقاجون بسسسسه دیگه این کارها...همه ی مردم خونه هاشونو کوبیدن و ۱۰ طبقه ساختن، اونوقت پدر ما هنوز میشینه لب حوض و وِرد میخونه.
هوالمحبوب...
از وقتی شناختمش، هیییییچوقت حس خوبی به روز تولدش و تبریک و کادوهای این روز و بقیه ی متعلقات مرسومش نداشت. میگفت: "آخه روز تولد که جشن گرفتن نداره، یکسال پیر شدن خوشحالی داره؟؟!!"
خودم هم یکبار دیده بودم که روز تولدش خیلی بغض داشت و تا آمدم سر حرف را باهاش باز کنم، بغضش ترکید و زد زیر گریه.
به نام او
سال گذشته دانش آموزی داشتم بسیار باهوش و بااستعداد که توی کلاس یک سروگردن از بقیه بالاتر بود.
دختری که تخیل فوووق العاده قوی ای داشت و از نقاشی هایش حظ می بردم، بس که پر از ایده های خلاق و جدید بود. متن های کوتاهی که لابه لای تمرینات کتاب نگارش باید نوشته می شدند را به صورت داستانهای کوتاه و پر از ماجرا می نوشت. خلاصه در هر چیزی بهترین بود.
به نام خدا
دماغش را بالا گرفته و توی سالن قدم میزند. اگر مستقیم از روبهرو به سمتش نزدیک شوی، کوچکترین اثری از تغییر حالت در ماهیچه های صورتش که یعنی تو را دیده، نمیبینی [برعکس خیلیهای دیگر که به محض دیدن آشنایی هرچند دورو قدیمی، با علامت سرودست و لبخندو هرآنچه درتوان باشد، ابراز دوستی و صمیمیت میکنند تا وقتی که به نزدیک هم رسیده و انجام رسومات رایج دست دادن و احوالپرسی های تندوتندو که گاهی ازجواب دادن به خیلیهایش جا میمانی].
به نام او
چرا گاهی روزها کش می آیند؟ چرا گاهی انگار به ثانیه ها وزنه هایی آویزان شده برای نگذشتن، برای طولانی تر شدن؟
چه روزهای زمختی!! این روزها آنقدرررر نامهربان و ناموزون است که گاهی فراموش میکنم که این روزهای نامهربان در دل "پاییز" است که حالا اینهمه دل آزار شده است. پاییزی که عاشقش بوده و هستم، پاییزی که هرسال درست از ابتدای تابستان چشم به راهش هستم تا در هوای دل انگیزش ریه هایم را پر از هوای تازه کنم و نفس بکشم؛ نفس بکشم و زنده شوم ...
« به نام اوی من و تو »
✍ هوای سرد و مه آلوده خیابانها، فضای دود زده ی شهر، پس از یک شب بارش بی وقفه، مانند هوای دلی ست که شبی سخت داشته و تا سحر مدام باریده ست، اما صبحی روشن و پر از امید در انتظارش نبوده! چه باید کرد؟ با یک شهر مه آلوده، با غربتی بر دوش، با دلتنگی هایی که کسی نمیداند از کجا سر برآورده اند، با اشکهایی که از هم سبقت میگیرند، چه باید کرد؟؟
به نام اوی من و تو
اگر به شما بگویند که یک جای فوق العاده زیبا یک گوشه از دنیا هست که حتما باید هرکسی تا زندهاست آنجا را ببیند، یا اینکه بگویند یک کار جالب هست که باید تجربه اش کنید تا تازه متوجه شوید اصلا هیجان یعنی چی؟ و یا از یک حس ناب که قادر هست آرامش را به هرکسی هدیه کند، برایتان تعریف کنند؛ یا بشنوید یک مزه فوووووق العاده خاص هست که اگر نچشید انگار در این دنیا به با هیچ طعمی آشنا نشده اید