به نام خدایی که میدانم مهربان است اما باز مقاومت میکنم و میگویم: نکند مرا گم کرده باشد. نکند بین اییییینهمه بندهی جور و واجور و جور و ناجور من عنصر کمیاب باشم و کمتر به چشمش بیایم. بعد فاصله بین انگشتانم را گاز میگیرم که خل شده ای دختر؟ پاک انگار زده به سرت؟ تنهایی مزمنِ این روزها خوب کار دستت داده... رسمأ کافر شده ای، مبارک است.
به نام خدا
پریروز که پیش همون استاد مذکورمون رفته بودم(پست قبلی)، بخاطر اطلاعی که از شرایط فعلی بنده داشتند، حال و احوال و اوضاع این روزهام رو پرسیدند.
به نام خدا
دوست ندارم توی وبلاگم خاطرات روزانه بنویسم. خاطراتی که دردی از ملت خواننده دوا نمیکنه و چیزی بهشون اضافه نمیکنه، اما این یکی رو محض همدردی با خودم مینویسم.