به نام او
سختت ترین قسمتهای زندگی میدونید کجاست؟
اونجاهاییه که یه عاااااالمه انتظار میکشی که از راه برسه، بعد یهو به خودت میایی و میبینی که اون لحظه ها هم اومد و رفت و تموم شد، اما تو هنوز همون جای قبلی ایستادی و هر کی میاد از بغلت رد میشه، با تعجب میگه: عههههه، تو هنوز اینجایی؟
پاییز با سر و صدا اومد و بی سر و صدا داره میره، البته شاید برای من بی سر و صداست که مشغول راهی کردنت هستم و غیر از صدای تو سعی میکنم هییییییچی نشنوم؛ خب یه چیزی بگووووو...
باید سرم پر بشه از صدات یا نه؟؟
بیچاره این دستهام، چقدرررر سردشون شده... از بس هِی چمدونتو بردم توی حیاط و دوباره برگردوندم و ولو کردم کف اتاق...
به چشمهام نگاه نکن، باشه؟ تو که میدونی دارن دو دو میزنن؛ حتی جلوی پامو به سختی میبینم.
عینکمو ندیدی؟ میدونم ربطی به عینک نداره، اما بذار روی چشمهام باشه، اینطوری بهتره...
نگام نکن، باشه؟؟!!
حال قلبمم؟؟ میدونی که خوبه، خووووووب خوووووب!!!!
عمرأ اگه بازم جلوی خودت بگم که قلبم"شرحه شرحه ست"
یادم نمیره اون بار وقتی اینو بهت گفتم توی مطب دکتر چقدررررر بهم خندیدی و بعد گفتی: بیخودی شلوغش کرده دکتر، مگه نه؟ دکتر هم که خوب حسابتو گذاشت کف دستت...بازهم حالا هِی بخند!!
پاییز تموم شد...
میروی اما کمی دلتنگ من باش.
خداحافظ.