به نام خدا
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون، هییییشکی نبود.
یه بنده خدایی دو سه هفته پیش، یک عدد کدو حلوایی خرید و به منزل برد. بعد از اینکه کدو حلوایی مذکور را بریدند تا به مصارف مختلف برسانند، ایشون چند تا از دانه های این کدو حلوایی خوشبخت را برداشت و در یک گلدان کوچک پلاستیکی کاشت و آن را پشت پنجرهی آشپزخانه که اتفاقا نور بسیااااار خوبی هم دارد گذاشت. بعد از دو سه روز آبیاری این چندتا دانهی کوچولو، آنها به سرعت برق و باد ریشه زده و برگ دادند و خیییییلی سریع رشد کردند و در عرض یک هفته یهو قدشان اندازه یه خط کش۲۰ سانتی متری بلند شد.
فرد مورد نظر قصهی ما، که از این موفقیت خود بیییییش از اندازه خوشحال وخرسند بود، حس کرد از روز اول باغبان آفریده شده و تا به حال خودش و استعداد خدادادیاش کشف نشده بودند. بخاطر همین تصمیم گرفت برای جبران جفایی که ایییینهمه سال بر فوران استعدادهایش روا داشته شده، سه گلدان موجود در خانه را نیز مستفیض بنماید( یک گیاه آلوئه ورا، یک کاکتوس و یک شمعدونی).
خلاصه دست به کار شد. اول از همه سفارش چند گلدان تازه داد که از گلدانهای قبلی یه هوا بزرگتر باشد تا آنها جای بیشتری برای نفس کشیدن و ریشه دواندن داشته باشند، سپس یک گونی خاک که آخر هم نگفت که از کجا آورده و مقداری کودمایع برای رشد بهتر گلدانها فراهم کرد و دست به کارشد و خاک جدید و گلدانهای تازه را به خورد آن سه زبان بستهی بخت برگشته داد و کمی هم کود مایع چاشنی کارش کرد و خووووووشحال از اییییینهمه تخصصِ خود، در باب گل وگیاه، گفت: "حالا بنشینید و رشد بی وقفهی اینها را تماشا کنید."
همه منتظر بودیم که شق القمری رخ دهد ...
بعد از حدود سه یا چهار روز کم کم تغییراتی در ظاهر گلها به وجود آمد. طراوتشان هر روز کمتر وکمتر شد. ما هم گفتیم حتما بخاطر آلودگی هواست و درست خواهد شد.، توخودتو ناراحت نکن. اما نه... کم کم هر سه تاشون شروع کردن به زرد شدن و خشک شدن.. بیحال شدند و زرد شدند و خشک شدند و مُردند...
نتیجه گیری:
+ بیایید به حال همدیگه دست نزنیم.
+ ما را به لطف تو امّید نیست، شرّ مرسان...
+ چرا اصرار داریم که حال بقیه با بودنِ ما بهتره...؟؟
+ گاهی وقتها "نبودن بعضیا" معجزه میکنه...