به نام خدا...

نمی‌خوام امشب یادداشت غمگین بذارم

اما...

رسیدم خونه
اومدم سمت اتاقت
سرک کشیدم که سلام کنم
نیستی
دیروز رفتی و‌ جات خالیه
درست همین شب یلدا نباید باشی
چقدرررررر کتف چپم تیر می‌کشه
مثل دیشب که کتف تو تیر می‌کشید و ایندفعه من بودم که به تو میخندیدم
اما امان از ته دلم...


از یه طرف دعا دعا می‌کنم که کارِت جور نشه و برگردی
از یه طرف دعا دعا میکنم کارِت بگیره و زودتر پاگیر بشی 
 همین قدررررر مشوّش، همین قدررررر متضاد، همین قدررررر در کشاکش حس های ناخوب مختلف...

اه، چه یلدایِ طولانیِ زشتی!!!!!

پام گیر می‌کنه به میزِ کوچیک کارِت و نزدیکه با سر بخورم زمین
حداقل اینهارو از جلوی چشم من جمع می‌کردی...