به نام خدا

داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را خوانده‌اید؟
آنجا که ماهی سیاه کوچولو به همه ی کسانی که داشتند سعی میکردند او را از رفتن به سمت جویبارهای بزرگتر منع کنند، میگوید: "من میخواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی؟ یا اینکه طور دیگری هم می‌شود توی دنیا زندگی کرد؟؟"

قوانین دنیا ثابت اند؛ مثل جریان تند رودخانه‌هایی که به سمت دریا می‌روند و آخرش جزیی از آن دریا می شوند.

اما اینکه ما چطور این قوانین را انتخاب کنیم و برای انتخابهایمان چقدر ارزش قائل باشیم و چقدر پای انتخابهایمان بایستیم مهم است...اینکه آیا ما بشویم جزو ماهی هایی که مدام برای ماهی سیاه کوچولو آیه یأس میخواندند و یک گوشه از همانجایی که به دنیا آمده بودند طعمه کوسه ها شدند، بدون اینکه حتی جاهای دیگه دریا را ببینند یا اینکه بشویم آن ماهی سیاه کوچولو و دل را بسپریم به آبی بیکران دریا و برویم و برویم تا اینکه ...

وقتی انتخاب میکنی مثل ماهی سیاه کوچولو "راههای تازه" ای را کشف کنی و آنوقت آن راه را "به بقیه ماهیها هم یاد بدی" تا بتوانند دریا را "بهتر ببینند" و در همان یک تکه از دریا که به دنیا آمدند "درجا نزنند" ، این یعنی اینکه می‌شود توی این دنیا جور دیگه ای هم زندگی کرد.

این روزها آدمها توی دغدغه های خودشون غرق اند، غررررررق به معنای واقعی...
و کمتر کسی فرصت و حوصله ی پرداختن به امور دیگران را دارد.

اما وقتی توی این جماعت، یکی از هزاران پیدا میشود که با یقین به راهی که در آن در حرکت است، دارد برخلاف جریان آب شنا می‌کند، یعنی برای کمک به دیگران  دغدغه دارد، نباید به او خرده گرفت که چرا وقتت را برای این و آن تلف میکنی؟
بلکه باید نشست و سرانجام آن تصمیم را نگاه کرد!
سرانجامی که قطعا چیز قشنگی از آب درمی‌آید، درست مثل یک تابلوی نقاشی ...
تابلوی نقاشی زندگی این آدمها در آن دنیا دیدن دارد.